فریدون
مشیری
دام
خورشيد
، در آفاق
مغرب بود و ،
جنگل را ،
- تا دور
دست كوه - در
درياي آتش
شعله ور مي
كرد .
اينجا و
آنجا ، مرغكي
تنها ،
رها
در باد .
بر آب هاي
نيلي دريا
گذر مي كرد !
دريا ،
گرسنه ، تشنه
، اما سر به سر
آرام
در انتظار
طعمه اي ،
گسترده
پنهان دام
خود با
هزاران چشم
بر ساحل نظر
مي كرد !
در لحظه
خاموشي
خورشيد ،
دامش بر
اندامي فرو
پيچيد !
پا در كمند
مرگ ،
گاهي سر از
غرقاب بر ميكرد
،
با ناله
هايي ، - در
شكنج هول و
وحشت گم -
شايد
خدا را ، يا «
سبكباران
ساحل » را
خبر
مي كرد .
شب مي رسيد
از راه ،
- غمگين ، بي
ستاره ، بي
صفا ، بي ماه ! -
مي ديد دريا
را كه آوازي
نشاط انگيز
مي خواند !
صيدي به دام
افكنده !
خوش
مي رقصد و
گيسو مي
افشاند !
تا با
كدامين خون
تازه ، تشنگي
را نيز
بنشاند !
در پهنه ساحل
چشمي بر
امواج
پريشان
دوخته ،
- لبريز از
خونابه غم –
كام دريا را
با قطره هاي
بي امان اشك ،
تر ميكرد !
جاني ز حيرت
سوخته ، شب را
و شب هاي
پياپي را
سحر
مي كرد … !
آه ، اي فرو
افتاده در
دام تباني
هاي پنهاني !
اي مانده در
ژرفاي اين
درياي طوفان
زاي ظلماني !
اي از نفس
افتاده – چون
من –
در
تلاطم هاي شب
هاي پريشاني !
ايكاش ، در
يك تن ، ازين
بس ناخلف
فرزند ،
فرياد
خاموشت اثر
مي كرد !
برگرفته
از سایت فریدون
مشیری
http://www.fereydoonmoshiri.org/
|