شعری
تازه از سهیل
محمودی در
وصف دکتر
محمد مصدق

این تصویر
خاطره انگیز
از مرحوم
دکتر محمد
مصدق که
تاکنون
بارها و بارها
درنشریات
مختلف چاپ
شده است، هربیننده
ای را به عمق
خاکستری خود
فرو می برد و
معلوم نیست این
پتوی سادۀ
نشان ساده زیستی
و این عصائی
که پیرمرد
سترگ تاریخ
ملی ایران به
آن تکیه داده
است، چه رازی
درخود نهفته
دارد که
انسان را این
چنین مجذوب و
خیره میکنند؛
و عکاس درآن
لحظه بادیدن
این پیرمرد،
نه بگذار بگویم
این شیرمرد،
چه دیده است
که تاریخ را
به تماشای این
تصویر دعوت میکند.
اما پیش از
آنکه این تصویر
در نخستین
روزهای
انقلاب
اسلامی
اجازه
انتشار یابد،
مرحوم مهدی
اخوان
ثالث»با آن قصیده
معروفش با
مطلع «دیدی
دلا که یار نیامد
گردآمد و سوار
نیامد» و با
توضیحی کوچک
دربالای قصیده
به این
مضمون:«تقدیم
به پیر مرد
احمد آبادی»
در آن سالهای
سیاه اختناق
آلود، به
استقبال این
پیر شیر در
زنجیر رفته
بود. و بعد
ازآن دیگر
کمتر کسی
توانست
درباره آن
دلاور شیر
تاریخ چنان
نغمه ای
سرکند.
اکنون سهیل
محمودی با این
قصیده ی غرّا
و دلکش خود،
شما را و ما را
و همه را به
سرای پیر
محمد احمد
آبادی آن
روزها به
احمد آباد
دعوت میکند و یک
بار دیگر تاریخ
را به بازیافت
و درکی دیگر
از این تصویر
دل انگیز و
خاطره انگیز
دعوت می کند. تاریخی
که قرنها پیش
و پیش از مصدق
به فریاد و بیداد
و فریب و سراب
آغشته بوده و
با سقوط ظاهری
او به اوج رسید.
حسن
فرازمند
قصیده سهیل
را با
عنوان«همچنان
تنهای تنها» می
خوانیم:
همچنان
تنهای تنها!
پس از سالها
نگاه خیره به
«پیر مرد
احمدآبادی»
پیرمرد
دلشكسته تكیه
داده بر عصایش
راستی
را تكیهگاه
ماست صدق بی ریایش
در عبایی
خویش را پیچیده
و كنجی نشسته
نه ادا
با آن عبا و نه
ریا زین بوریایش
تكیه
داده بر عصای خویشتن
آرام، امّا
گردبادی
تند سر بر میكشد
از چشمهایش
نام ما
آخر نشانی از
مرام ماست،
هر چند
اسم و
رسم او یكی
بوده است هم
از ابتدایش
بی
گمان از خویشتن
رسته است و
دلخسته است دیگر
با یقینی
روشن از این
تنگی تاریك
جایش
حاصل
دنیا عطایی
گاهی و گاهی
لقایی
چون
عطایش را نمیخواهد،
نمیخواهد
لقایش
با هوای
كیست؟ حالش چیست؟
كاین گونه
رها كرد
آن
جهان را با
جنانش، این
جهان را با
جفایش
دل به
راه دیگری و
بهتری و گوهری
داشت
پای
شوق و جان پاك
و همّت بیاعتنایش
ایستاده
زیر لب با خویش
میگوید كهای
داد
مرد
تنها را رها
كن ای جهان! تنها
رهایش
مثل
باران است،
تا اعماق اقیانوس
راهی است
در
نهان ما
خموشان راه میجوید
صدایش
كوه را
ماند بلندایش
كه پوشیده
است گردون
از سپیدی
ابرهای
مهربان بر تن
قبایش
جاودان
چون آتش
زرتشت، گرمای
كلامش
بی
امان چون
نعرة سیمرغ،
آوای رسایش
قصّة
ققنوس را
ماند دوام
جاودانش
جلوة
طاووس را
ماند كلام
جانفزایش
رَسته،
امّا خسته از
مكر و فریب نا
رفیقان
خسته،
امّا رسته از
بیگانه، هم
از آشنایش
كی به
راز و رمز قهر
و مهر او راهی
بجویند
دشمنان
بی حیایش،
دوستان بی
وفایش
بلكه
مبهوت درشتیها
و نرمیهای
اویند
دوستان
بی وفایش،
دشمنان بی حیایش
پیرمرد
از آن سوی تاریخ
با لبخند تلخی
طعنه
دارد میزند
بر مدّعی و
مدّعایش
شیر در
زنجیر، حتّی
پیر، امّا شیر
ـ آری
نه! كه
خود زنجیر هم
از عجز میافتد
به پایش
شیر را
در حلقهای
از روبهان در
كارزاری
دیدهای
آیا؟ بیا
بنگر به خشم
جانگزایش
خرس و
گرگی آن
طرفتر، شیر پیری
سوی دیگر
در
هراسند آن دو
از این یك تن و
فرّ و بهایش
از پس
پشت نگاه
سادة او میتوان
دید
موبه
مو پیچیدگیهایی
كه دارد
ماجرایش
چون
درختی یكّه و
تنها كه در شبهای
طوفان
خم نشد
هرگز به زیر
بار وحشت
شانههایش
درّهها
بر خاك میغلتند
پیش آسمانش
قلّهها
بی باك میجویند
راه روشنایش
چشمهها
آیینه در آیینه
سرگردان
راهش
چشمها
تصویر در تصویر
محو ردّ پایش
موجها
همگام طوفان یك
به یك در
التهابش
سروها
در زیر
باران، صف به
صف در اقتدایش
عقل
سرخ از مشرق پیشانی
او در تجلّی
گلشن
راز جهان سبز
معنا فكر و رایش
كهنه
رندی كه سبو
نشكست و در
مستی نگه
داشت
حرمت میرا
درست از
ابتدا تا
انتهایش
تسمه میخواهد
كشید از
گُردة نیرنگ
و افسون
پهلوان
پیر ما با
پنجة صدق و
صفایش
آفت بیگانه
خاری بود و
بركندش از این
خاك
ساخت
پرچینی به
گِرد باغ ما،
امّا به جایش
هم حریفان
را به خاك
افكند و هم ما
را برافراشت
پهلوان
پیر ما با
بازوی زور
آزمایش
شیونش
را در هوای میهنش
آیا شنیدی؟
قرنها
اندوه ما را مینوازد
با نوایش
چیست
جز بالندگی
تقدیر یاران
صبورش
نیست
جز شرمندگی
سهم حریفان
دغایش
مرگ؟
هِه! این زندة
بیدار، این پیر
میاندار
زندگی
بخشد
جوانمردان
عالَم را دعایش
در زمین
و سرزمینی كه
به جز فریاد و
بیداد
نشنوی
و ننگری وقتی
بگردی هر كجایش
در فریبآباد
بی بنیاد این
بیدادْ خانه
این كه
تاریخ سراب
است آفت
جغرافیایش
در دیاری
كه عطش از هر
كجایش میتراود
شعلهها
برخاسته با
دودِ آه از هر
سرایش
با
زلالیهای یاد
او به سرشاری
رسیدیم
چشمهای
جاری است،
خاك تشنه سیراب
از عطایش
یاد
او باغی است
با روشن چراغی
در دل شب
میتوان
عمری نفس زد
در بهار
دلگشایش
در
نهان آرامشی
دارد چنان
چون خواب دریا
در عیان
هم غرّشی، بیداری
ما با صلایش
عزلتی
چون پیر
كنعان، خلوتی
چون بیتالاحزان
یوسفی
گم كرد و پیدا
كرد خود را در
خدایش
قصّه و
افسانه بود
از سِحر و ا
فسون هر چه
گفتند
پیر ما
همسنگ اعجاز
است امّا كیمیایش
دولتی
پُر خون دل یا
مكنتی بی خون
دل؟های!
پاك
مانده دامن
پرهیز و پروا
در غنایش
پشت سر
افكنده دنیا
را زده پایی
به عقبا
نه امیدی
بر بقایش، نه
هراسی از فنایش
پیرمرد
از كژدم غربت
جگر آزرده،
دلخون
آشنایی
كو نهد مرهم
به درد بی دوایش
احمدآباد
است این جا یا كه
یمگان است؟
گویا
فرق
چندانی
ندارد این و
آن حال و هوایش
حبس میخواهد
نفس را بس كه
دلتنگ است و بیزار
از چنین
ایام
نامسعود، در
زندان نایش
پیرمرد
امّا هنوز آن
گوشه در كنج
غریبی
زیر
چشمی،
همچنان كه تكیه
داده بر عصایش
خیره
بر ما میشود
گاهی و گاهی
با نگاهی
راز میگوید
به ما
فرزندهای بینوایش
رازی
از دیروز تاریخی،
كه تو امروز
آنی
لكّة
ننگی نباشی،هان
پسر! فردا برایش
همچنان
تنهای تنها،
پیرمرد
اِستاده
امّا
جادهای
در پیش رویش،
كولهباری
در قفایش
-
این
مطلب را
روزنامه
اطلاعات چاپ
تهران در
شماره
پنجشنبه 19
آبان ماه 1390 در
صفحه 6 درج
کرده است.
_________________________________________________________________
مقالات
منتشر شده الزاما نقطه نظر، بیانگر سیاست
و اهداف نشریۀ اینترنتی
نهضت مقاومت
ملی ایران نمیباشند. حق ویرایش
اخبار و مقالات
ارسالی برای
هیئت تحریریۀ نشریه محفوظ است.
|