نشریۀ اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران

سایت رسمی N A M I R

صفحه نخست

 

 

جمال یعقوبی

آقای اصغر ایزدی، لطفا اسم مرا هم بنویسید!

اما این روزها در فضای مجازی اطلاعیه ای منتشر شده از آقای اصغر ایزدی و در آن از زندانیان سیاسی رژیم گذشته خواسته است امضا کنند تا بتواند آقای پرویز ثابتی - از مقام های امنیتی رژیم گذشته - را دادگاهی کند .

نویسنده ی این سطور هنوز هم که هنوز است، نفیر ضربات شلاق های ستوان کیانی، در زندان شهربانی، بر تن و جانش رعشه می اندازد... که افسانه ایست این شلاق.

در عین حال و به باور من، چنین دادخواست و یا اطلاعیه ای فقط می تواند از مغز یک موجود روان پریش نشت کرده باشد. و یا هم کسی که بعد از چندین و چند سال تازه از کما خارج شده باشد.

آقای اصغر ایزدی! پرویز ثابتی ها بهای رفتارشان را بسیار بسیار گزاف پرداخت کرده اند!

آنان را گروه گروه در کوچه و خیابان کشتند و بعد هم که مسلمین به قضاوت نشستند، بدون هیچگونه دادگاه عادلانه ای، خلخالی فقط اسمشان می پرسید و میرغضبان می بردند و اعدامشان می کردند، این ها مربوط به اوایل انقلاب است که شما و هم فکرانتان که یکی شان هم من باشم اعتراض داشتیم به کم کاری دادگاه های انقلاب! و شما حالا دم از عدالت می زنید؟

شما در این چهل و اندی سال که میهمان اینجایی به جز این اطلاعیه که حاکی از شهوت انتقام درونی یک بیمار روانپریش است به چه کاری مشغول بوده ای؟

انقلاب ۵۷ یک غفلت بزرگ ملی بود که همه باید جوابگو باشیم و همه مسئولیم، از شاه بگیر تا پرویز ثابتی تا من دانشجوی آن زمان تا من زندانی سیاسی!

شکستگان دانایانند

وقتی که در خواهش حقیقت

از نادانی خویش می گویند

انقلاب ۵۷ یک بازی دوسر باخت بود. ما باختیم، شاه باخت، پرویز ثابتی باخت، خمینی هم باخت و تو می بینی، اسلامی که قرار بود صادر بشود به چه فضاحت و نکبتی دچار آمده است!

بنابر این حالا دیگر پرویز ثابتی هم مثل ما یک تبعیدی ست، نه داغی در دست دارد و نه درفشی در مشت، و نوشتن چنین اطلاعیه هایی، نه از این است که وجدان اخلاقی نویسنده بیدار شده، بل همه بهانه ای زنده اند در حسرت چرک نکبت انتقام. دریغ....

این یگانه راه نیندیشیدن، بی هول روزگار فردای مردمان.

ذهن و گمان آقای اصغر ایزدی، بیرون از اراده ی او، در سایه هایی سرد و عبوس، به هر سوراخی سرک می کشد تا با سماجتی کشنده خودش را در پلشتی های شکنجه شدن هایش گم کند.

پندار این درد افزون است و من چنین گمان دارم که در این سال های پایانی عمر، آقای اصغر ایزدی اگر مجالی بیابد خون کس یا ناکسی را خواهد مکید و چنان می کند که با او شده است تا بدل شود به موجودی نکبت آلود تر، و این است شعله ی درونی یک انسان انتقامجو...

آقای اصغر ایزدی، اگر کسی باید محاکمه شود این منم که نفرت شکنجه شدن، آن چنان در تاروپودم قوام یافته بود که بی پنداشت هیچ بهایی در پی و فراغ از گشت و گردش روزان و شبان و امکان دیگر شدن روزگار و بی تفکر از عواقب کار، آنجا که در پشت بام مدرسه رفاه، گروه گروه افسران ارتش تسلیم شده را به رگبار می بستند، من هورا می کشیدم و مومنین و مومنات را نفرین می کردم که چرا کم می کشند که چرا همه را از دم تیغ نمی گذرانند؟

بله جناب آقای اصغر ایزدی کار باژگونه شد، نتیجه کار ما کشته و زخمی شدن دو میلیون انسان در جنگ، ده ها هزار اعدامی، دها هزار زندانی و بدتر از آن، ساخته شدن جهنمی که برای تنفس اندکی هوای تازه باید به جهنم خدا گریخت. ما در چه دادگاهی باید به محاکمه کشیده شویم؟؟

فی الواقع که چقدر بی چشم و روست این آدمیزاد، آدم ها را تکه پاره می کنند و من برای میرغضبان آدمخوار هورا بکشم و شب هم بروم آرام و بی خیال سر بر بالین بگذارم . این چه جور گرگی ست درون آدمیزاد .... و این حد تحقیر فرگشت آدمی ست.

پنداری مرگ درست مثل ۴۳ سال قبل درون روح و جسم آقای ایزدی رخنه کرده است، هر چند مرگ را به زبان آرزو نکند حتی در بستر کسالت سالمندی آن را باور دارد و در بند فشرده ی فشار شلاق هایی که ۵۰ سال پیش تن و جانش را آزار داده است گرفتار است.

هم اکنون مردم ایران غرق در غرقاب فاجعه ای که ای کاش روشنفکرانش که ما بودیم دانسته بودیم که محتوم است.

اسمال تیغ کش ها و جعفر اینترناش ها، میرغضب های دستگاه روحانیون شدند و و بیش از بسیار از همگنان پرویز ثابتی ها را بدون محاکمه کشتند حتی پیرزنی که در دربار آشپزی می کرد در خیابان های تهران گرداندند و در آخر آتشش زدند تا بالاخره نوبت به ما رسید... انبوهی از ما را هم کشتند و یا فراری دادند و سخن کوتاه چهل و اندی سال است که ما، من و ایزدی و ثابتی در تبعیدیم!

زنده یاد هوشنگ عیسی بیگلو برای دوستی تعریف کرده بود که: بعد از انقلاب من عضو کمیسیونی بودم که پرونده ی زندانیان زندان قصر را بررسی می کرد.

یک روز خسته از انبوه کارهای مانده به دفتر کارم در سعدی شمالی آمدم تا اندکی استراحت کنم، روی کاناپه نشسته خوابیده بودم که انگار در خواب ((دکتر ع)) را دیدم که جلوم ایستاده، قبلا هم به خاطر شکنجه هایی که ایشان روی من پیاده کرده بود کابوس می دیدم! چشم هایم را گشودم دیدم باز هم ((دکتر ع)) جلوم ایستاده. خودم را تکاندم و ایستادم... نه... خواب نمی بینم خودش است. پرسیدم تو اینجا... حرفم تمام نشده بود که گفت: خواب نمی بینی خودم هستم، به تو پناه آورده ام... می توانی زنگ بزنی تا بیایند مرا ببرند و دارم بزنند.

پرسیدم: آخر خانه خراب چرا من؟ اصلا تو تاکنون کجا بوده ای؟

گفت: منزل یکی از بستگانم مخفی شده بودم که ریختند مرا دستگیر کنند و من توانستم از راه پشت بام فرار کنم و اینجا نزد تو بیایم!

لحظاتی در فکر فرو رفتم و بعد بهش گفتم بسیار خوب شب اینجا بمان و صبح برو رد کارت!

خیلی محکم جواب داد: خواب دیدی خیر باشه، فردا کجا دارم برم .. شما باید مقدمات فرارم به خارج از ایران را مهیا کنی!

با حالتی تضرع مانند گفتم: دکتر جان بیا و مقداری پول از من بگیر و از اینجا برو.

دوباره خیلی محکم و بدون خش گفت: من دارم به زبان فارسی حرف می زنم و همانکه گفتم... ضمنا کاری ندارد تلفن کن تا بیایند مرا ببرند! اینطوری خیلی راحت از دستم خلاص می شوی و خودم هم از این بدو بدوها راحت می شوم.

دیگر افتاده بودم به التماس که همه ی مخارج سفرت را قبول می کنم فقط از اینجا برو...

گفت بهتر است خودم به کمیته زنگ بزنم و دیگر برای شما هم مزاحمتی ایجاد نشود و رفت طرف تلفن و من به سختی مانع شدم!

القصه تا عصر هرچه با او کلنجار رفتم، از جایش تکان نخورد و نرفت که نرفت و اجبارا غروب با دکتر به خانه آمدیم، و تا زمانی که در خانه ام بود و نفرستاده بودمش خارج، جورابم را از پایم بیرون نیاوردم چرا که شلاق های دکتر باعث شده بود پاهایم گوشت اضافه بیاورند، نکند ببیند و شرمنده شود. و او هم آن ده روزی که میهمان خانه ام بود هرگز به سبیل هایم نگاه نکرد چون دانه دانه ی آن را در کمیته کنده بود!

حقا که آدمیزاد موجود غریبی ست! یکی قیصریه را با تمام متعلقاتش به یک نگاه می بخشد آن دیگری به خاطر دستمالی قیصریه را آتش می زند

آقایان هوشنگ عیسی بیگلو و اصغر ایزدی! هر دو زندانی سیاسی و احتمالا هر دو از هواداران گروه های چپ. و حالا این جوهر یگانه به دوگونه تجلی یافته است که این درخت یک ریشه به دوگونه بار داده است...

هر دو زندانی سیاسی، واحدی دو شقه شده و در کشمکشی کشنده هر یک به غایت قطب خویش رخت کشیده، مرز نیک و بد آشکار می شود و این است اگر آدمی زشت می نماید و اگر آدمی جمیل.

عجبا آدمیزاد... براستی آیا آقای اصغر ایزدی زنده است و نفس می کشد یا گمان دارد که زنده است چون نفس می کشد؟

نمی دانم انگیزه اینگونه بودن ها را باید در کجا جستجو کرد؟

فردی به اسم حاجی فرج دباغ که خودش را دکتر سروش نام نهاده است همین دیروزها، در انقلاب فرهنگی کذایی باعث کشتار صدها دانشجو شده، و همین امروزها راست راست در خیابان میگردد و چشم در چشم آقای ایزدی، گلشیفته ی زیبای مردمان فلات را، فاحشه می داند و فاحشه فریاد میزند و ایشان او را به دادگاه نمی کشاند!

آقای اصغر ایزدی شما دنبال آدمکش نمی گردی! حتی سیرمانی ولع پایان ناپذیر انتقام هم نمی تواند پاسخگوی این دوگانگی باشد.

به راستی میان مردانی چون اصغر ایزدی و پرویز ثابتی در پایه و ریشه به جز شکنجه، چه خصومتی بوده و می توانسته است باشد؟ انگیزه این رفتار را در کجا باید جستجو کرد؟ اینکه آقای اصغر ایزدی رو درروی نظامی ایستاده بوده است که آقای ثابتی شانه به شانه ی آن، خود کافی ست تا دو کس به هم نشانه روند؟ به باور من پاسخ منفی ست...

پس بهانه ی این کردار ناپسند کدام است؟ کسی می داند؟

 

منبع: گویانیوز

_______________________________________________________________

مقالات منتشر شده الزاما نقطه نظر، بيانگر سياست و اهداف نشریۀ اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران نميباشند. 

حق ويرايش اخبار و مقالات ارسالی برای هیئت تحریریۀ نشریه محفوظ است.