کم گوی
و گزیده گوی
چون دُر
تا
زاندک تو
جهان شود پر
لاف از
سخنِ چو دُر
توان زد
آن خشت
بود که پر
توان زد
نظامی
گنجوی
ع. ش. زند
پیرامون
یکی از پرگویی
های
کاشف
"سکولاریسم
نو"
آنچه در
زیر می خوانید
چکیده ای است
از مقاله ای
که، برای
فرار از پرگویی
نویسنده ی
آن، به دعاوی
اصلی آن
استناد کرده
ایم و یادداشت
هایی هم بر
آنها افزوده ایم.
مقاله به قلم
کسی است که در ۲۳
آذرماه
۱۳۵۷ درباره ی
خمینی، این
رهبر و
«امام» شیعه،
چنین می نویسد:
« امام خمینی
پدیدهای
تازه و دلگرم
کننده در تاریخ
تشیع است. او
رهبر سیاسی
جنبش است،
جنبشی که تعریفی
جز
برانداختن
ظلم و تقلید
کورکورانه و
شکستن بتهای
دیکتاتوری سیاسی
و مذهبی
ندارد. چه کسی
امتحان کرده
تا بداند آیا
از همه علما
به علم و دین
واقفتر است یا
نه؟ و چگونه این
اعلمیت، در
نتیجه، رهبری
غیر انتخابی
و تحمیلی،
مردم را به
تقلید از او
کشانده است؟»
«نه! امام
خمینی را
مردم «انتخاب»
کردهاند،
به جهت آنکه
در عین علم به
احکام شرع به
مقام ارشدیت
نیز رسیده
است. او در پی
آن نیست تا
قشر روحانیت
را حاکم بر
سرنوشت ما
کند، بلکه در
پی آن است تا
ما را از دیکتاتوری
همه اقشار
حاکم و
خواستار
اطاعت
کورکورانه برهاند.
و هر آن کس از
روحانیت سنتی
که در این راه
قدم گذارد
مقدمش گرامی
است، اما اگر
تردیدی در این
راه از خود
نشان دهد دیگر
کسی برای
رساله و اعلمیت
و زهدش فاتحه
هم نمیخواند.»
«اکنون
علم را با عمل
میسنجند.
اکنون نقاب
عبا و عمامه
کنار زده شده
است و رهبری
مردم شیعه
باید از آن کسی
باشد که امام
کفنپوش
کربلا را در
پیش روی
دارد.»[ت. ا.]
برای
کسانی که به
هر دلیل جَوّ
آن زمان را یا
از یاد برده
اند یا در اصل
نمی شناسند
لازم است یادآوری
شود که در آن ایام
استعمال
اصطلاح امام
نزد شیعیان،
از هر یک از
فرقه های شیعه
که باشند، به
فرزندان علی
و فاطمه
اختصاص داشت
و برای شیعه ی
امامیه تا
امام
دوازدهم در
مورد هیچ
مقام دینی جز
آنان بکار نمی
رفت. در نتیجه
لفظ امام خمینی
که پیش از آن
تنها یک شاعر
در یکی دو شعر
خود از آن
استفاده
کرده بود و در
میان روحانیت
نیز تنها حسن
روحانی روزی
بر منبر مسجد
شاه بکار
برده بود، هیچ
سابقه ای
نداشت و ایرانیان
شیعی مذهب
اعم از دینی یا
بیدین از شنیدن
آن یکه
خوردند چه آن
را چنانکه
گفتیم مختص
آن دوازده
امام می
دانستند. در
ابتدا هم
تنها
هواداران
نزدیک خمینی
بودند که
رفته رفته و
با احتیاط
بطور علنی از
لفظ امام خمینی
استفاده
کردند، و کمی
بعد هم
دستگاه های
تبلیغاتی
حزب توده. در
حالی که دیگران
که نمی
دانستند این
اصطلاح از
کجا آمده یکه
خورده بودند.
در همین زمان
است که می بینیم
کسی که امروز
مقاله ی زیر
در تکفیر
جبهه ملی از
او نقل می شود
اولین کسی
است که در میان
"روشنفکران"
غیر دینی این
لفظ را برای
خمینی بکار می
برد، و از ستایش
کفن پوش
کربلا که خمینی
را با او مقایسه
می کند نیز
خودداری نمی
کند.
اما،
حال همان
اسماعیل نوری
علا که بعد از
انقلاب مدعی
کشف سیاسی جدیدی
به نام
«سکولاریسم
نو» شده
است(نک.
پاسخی که وی
پس از انتشار
بخشی از
مقاله ی ۲۳
آذرماه
۱۳۵۷ او در ستایش «امام
خمینی بت
شکن»، در
واکنش به آقای
ابراهیم نبوی
که از ناشران
آن بود،
نوشت)، مردم
را به پذیرفتن
این کشف جدید
دعوت می کند و
در این کار نیز
خود را داعی
کبیر جدیدی می
داند و با
بضاعت
مزجاتش داعیه
ی آموختن
آزادی عقیده ی
دینی به
همگان را
دارد، برای
تخطئه ی جبهه
ملی ایران و
در سایه ی آن یک
دفاع جانانه
از رضاشاه، هیچ
فرصتی را از
دست نمی دهد و
حاضر است از
هر کاهی کوهی
بسازد تا مگر
این جبهه ی
ملعون را که
سالها از درد
«آن کودتا به
خود می پیچید»
نیشی بزند یا
به قول خودش
«نشدری».
ما سبب
اینهمه نفرت
داعی کبیر از
جبهه ملی ایران
را نمی دانیم
اما این را می
دانیم که این
روحیه تا
کنون به سه
گروه سیاسی ایران
تعلق داشته
است:
۱ـ سیاست
بازان دیکتاتوری
محمد رضاشاه
و
مأموران
امنیتی آن در
محافل سیاسی
و مطبوعاتی
که هدف و مسئولیت
خنثی ساختن
جبهه ملی ایران
را داشتند
اما در این
کار موفقیت نیافتند؛
۲ـ حزب
توده و
هواداران آن
که با دادن
صفت طبقاتی
به جبهه ملی ایران
یعنی اعلام
وابستگی آن
به طبقه ی من
درآوردی
«بورژوازی ملی»
آن را خار راه
پیشرفت
«افکار
انقلابی» خود
و ارتقاء
«طبقه ی
کارگر(؟)» به
قدرت سیاسی
به رهبری «حزب
طراز نوین»
خود، می
دانست و در این
راه آماده ی
هر نوع خدمت
به برادر
بزرگ یعنی
اردوی
زحمتکشان
جهان«اتحاد
جماهیر شوروی
سوسیالیستی»
بود و به پشتیبانی
های آن
مستظهر بود.
۳ـ
اسلامگرایانی
که رهبری را
نه از آن مردم
عادی وطنپرست،
بلکه متعلق
به آخوندها و
خشکه مقدس های
عبوس می
دانستند، در
راه این هدف
خود فعالیت می
کردند و در
سالهای پس از
شهریور بیشتر
در شکل تروریست
های فداییان
اسلام
شناخته شده
بودند. آنان نیز
جبهه ملی و
بطور کلی
آزادیخواهان
و آزاداندیشان
و نهضت ملی
آنان را دشمن
«اسلام عزیز» می
پنداشتند.
اینکه
اسماعیل نوری
علا به کدامیک
از این سه
نحله تعلق
داشته بر ما
معلوم نیست.
در مورد اول این
ادعای وی در
پاسخ به
ابراهیم نبوی
که در همان جو
بعد از کودتا
هم امکان
نوشتن وجود
داشت(نک. به
پاسخ به
ابراهیم نبوی)
و دفاع و ستایش
های مکررش از
دشمن بزرگ
آزادی و قاتل
همه ی مردان
استخواندار
ایران،
رضاشاه، می
تواند قرینه
ای از این
باشد که
خفقان سیاسی
برای این
آزادیخواه،
بی اهمیت
بوده است و چه
بسا ازشرایط
پیشرفت حرفه
ای و کسب
شهرت، و بی
جهت نیست که
منابع مطلعی
به ما گفته
اند که زنده یاد
دکتر محمود
عنایت گروهی
را که برای
کسب شهرت به
فردوسی راه یافته
بودند و
مشاهده کرد
که مقالات
بودار می نویسند
ـ گروهی که
شامل نویسنده
ی ما نیز بود
ـ از این
مجله بیرون ریخت؛
حتی به
مناسبات
خصوصی او نیز،
یعنی این که
وصلت وی با یک
"تواب"
دوران ساواک
که در جریان محاکمه
ی گروه گلسرخی
در تلویزیون
شاه اظهار
ندامت کرده
بود، و اینکه
اینگونه
روابط نشانی
و کنایه ای از
وصلتی سیاسی
با قدرت
زمانه بوده
باشد، کاری
نداریم .
مورد
دوم حزب توده
است که می بینیم
درست در همان
زمانی که نمایندگان
آن در نوفل
لوشاتو می
کوشیدند تا
به خمینی نزدیک
شوند و قاصدی
نزد او
فرستادند(قدوه
ی معروف را) که
خمینی از پذیرفتن
او خودداری
کرد، اسماعیل
نوری علا هم
در لندن به
نوشتن آن
مقاله ی کذا و
کذا در ستایش
خصلت «انقلابی
خمینی بت شکن»
مبادرت می
کند و بر خلاف
این ادعایش
(باز در همان
پاسخ به آقای
ا. نبوی) که گویا
پس از آن
مقاله دیگر
خود را
برکنار
نگهداشته
بود، به محض
به قدرت رسیدن
خمینی در
امضاء نامه
های نویسندگان
توده ای یا
منتسب به حزب
توده به خمینی
شرکت می
کند.(نک. به
مقاله ی «نوری
علا چه کسی را
می خواهد فریب
دهد» در وبلاگ
احترام آزادی
۹ شهریور
۱۳۹۲و حتی
امضاء خود را
به امضاء
همان نویسندگان
حزب توده که
با حرارت از
کاندیدایی شیخ
صادق خلخالی
پشتیبانی می
کنند ملحق می
کند. آیا این
به تنهایی
دال بر تعلق دیرینه
ی وی به این
حزب و تظاهر وی
به آسودگی
خاطر در جو
خفقان
کودتاست،
هنوز حکم نمی
توان کرد.
سوم
فرض تعلق به
گروه های حزب
الهی است که
علی رغم سه
مورد مسلمی
که در بالا از
هواداری وی
از این نحله ی
شوم و هولناک یاد
شد قابل قبول
نیست.
بنا بر
این در مورد
انگیزه ی اصلی
کینه ی شدید این
آقا نسبت به
جبهه ملی ایران
تردید
همچنان باقی
می ماند و حتی
می توان تنها
به خصوصیت
مشترک
معتقدان همه ی
سه نحله ی
بالا یعنی
ارزیابی غلط
و خودبزرگ بینانه
از «اهمیت شخص
خود و رسالت
تاریخی خود»،
بیماری روحی
زننده ای که
در جامعه ی ما
جایی فراخ
دارد، اکتفا
کرد.
و اینک
آخرین نمونه ی
این غرض ورزی
داعی کبیر
«اخيراً
مطلب کوتاهی،
که از جانب آقای
اديب
برومند، رئیس
شورای مرکزی
وهیئت رهبری
جبههء ملی
ايران،
نوشته شده
بود...
«[
جبههء ملی
ايران] ...به ویژه
در بارهء دین
مبین اسلام و
تشیع و
امامان این
مذهب کمال
احترام را
ملحوظ میدارد،
زیرا تمامیت
ارضی ایران
وامدار تشیع
است و شاه
اسماعیل صفوی
با رسمیت
دادن این
مذهب ایران
را یک پارچه
کرد و از تسلط
امپراتوری
عثمانی رهائی
داد... هر عضوی
از اعضای
جبهه ملی باید
نسبت به
مطالب یاد
شده پای بند و
وفادار باشد
تا عضو جبهه
ملی شناخته
شود وگرنه در
تاریخ این
جبهه جایگاهی
نخواهد داشت...»
«در پی
انتشار اين
مطلب در چند
سايت و وبلاگ
خارج کشور
وابسته به
گروه های
مختلفی که
خود را جزئی
از جبههء ملی
ايران
دانسته و
همواره از
رهبری داخل
کشور حمايت و
اطاعت کرده
اند(۵)،
اعتراض هایی
از جانب
غيراعضاء
جبههء ملی ... و
نيز اعضاء
اين جبهه...
مطرح شد و در
جوار آن سیلی
از اعتراض ها
در وبلاگ ها و
صفحات فیس
بوک و غیره
براه افتاد.»
«بزودی
کار چنان
بالا گرفت که
آقای اديب
برومند
ناچار شد
توضيحی در
مورد انتشار
مطلب قبلی
خود بنويسد و
از جمله اعلام
کند که:
"پس
از انتشار
اطلاعیهء اینجانب،
که شتابزده
در واکنش به
اهانتهای
زشت و ناشایست
نسبت به مظهر
آزادگی و حق پروری،
امام حسین (ع)،
نوشته و
منتشر شده
است، متذکر میگردد:
...مقصود از
"مغتنم
شمردن جنبشهای
سوگواری"،
پاسداری از
خون آزادگان
و شهیدان راه
حق وتأمین
وحدت ملی
بوده است... و
اما در مورد
شاه اسماعیل
صفوی، تمامیت
بخشیدن مجدد
به سرزمین ایران
خدمتی بزرگ
بوده، ولی
تاریخ نمیتواند
کشتارهای او
را برای ترویج
تشیّع به دیدهی
اغماض بنگرد
و او را نکوهش
نکند. هماندیشگان
و هواداران
جبهه ملی ایران
همواره باید
در نظر داشته
باشند که
مقالات
اهانتآمیز،
از آن دست که
بهوسیلهء
دکتر مهرآسا
انتشار یافته،
موجبات فشار
مضاعف بر
فعالیتهای
جبهه ملی را
در درون کشور
فراهم میآورد
ودستاویزی
برای پیشگیری
از برگزاری
جلسات جبهه میگردد..."»
و
نویسنده
ادامه می دهد:
«تشيع و
تماميت ارضی
ايران
سخنان
آقای
برومند، در
مورد رابطهء
تشيع
وتماميت ارضی
ايران،
تکرار ادعائی
است که سال ها
است بين برخی
از
نويسندگان
علاقمند
چسباندن
تشيع اثنی
عشری به
استقلال
ايران
بعنوان يک
کشور (نظير
مرحوم هانری
کوربن [کذا؛
کُربن،]فرانسوی
و آقای دکتر سيد
حسين نصر
ايرانی[کذا؛
سید حسین
نصر، ایرانی])
چرخيده است
که «پادشاهان
صفويه احياء
کنندهء
سلطنت موروثی
از طريق
پذيرش ولايت
امامان شيعه
[که فرزندان
دختری آخرين
پادشاه
ايران محسوب
می شدند؛ يعنی
همان افسانه
ای که حتی
دکتر علی
شريعتی هم بی
پايه بودن آن
را اثبات
کرده است] و
پايه گذار و
حافظ تماميت
ارضی ايران
بوده اند.»
نقل
انتساباتی
در هر سه مورد
بدون مأخذ که
بطور رایگان
و بدون مسئولیت
برای دیگران
بدنامی می
تراشد؛ هانری
کربن یک "نویسنده"
نبوده، و بر
خلاف
روزنامه
نگار ما، او فیلسوفی
سرشناس و ایرانشناسی
برجسته بوده
که کمترین
خدمتش کشف
شمار بزرگی
از کتاب ها و
آثار بزرگان
فرهنگ ما در
کتابخانه های
ترکیه و بقاع
و مساجد
متروک ایران
و بویژه
ترجمه ی گنیجینه
ی بزرگی از
بزرگترین
تألیفات این
بزرگان به
زبان فرانسه
و شناساندن
آنها به جهان
بوده است. حتی
آقای سید حسین
نصر، صرف نظر
از برخی از
اعتقادات یا
روحیات او، و
این که می
توان با همه یا
بخشی از نظریات
او موافق
نبود، محققی
است که نمی
توان با بستن یک
واژه ی "نویسنده"
به او آسان از
کنارش گذشت. این
شیوه ی کوبیدن
دیگران با
برخوردی
سرسری به
ارزش و سوابق
آنان و قرار
دادنشان در
ردیف خود نویسنده
با بستن
اصطلاح «نویسنده»
به آنان، که عیناً
درباره ی
جبهه ملی نیز
بکار می رود،
همان است که
از شأن یک
محقق یا مروج
حقیقت به دور
است و ما پریشانگویی
اش خواندیم.
زناشویی میان
یکی از
دختران یزدگرد
سوم ساسانی
موسوم به
شهربانو با
امام سوم شیعیان
افسانه ی
اختراعی دو
محقق
نامبرده ی
اسماعیل نوری
علا نیست و
اعم از اینکه
درست باشد یا
بی پایه در
مآخذ مهم تاریخی
ذکر شده، که
از آنجمله می
توان
فارسنامه ی
ابن بلخی، از
مؤلفان و
مستوفیان
دوران سلجوقی
را نام برد که
آن را با شاخ و
برگ و جزئیات
شرح کرده است.
اما در هر حال
ارتباطی با
واقعیت یکپارچه
شدن ایران در
زمان شاه
اسماعیل که
در پایین
بدان خواهیم
پرداخت
ندارد.
نویسنده
آنگاه چنین
ادامه می دهد:
اکنون
هم آقای
برومند
اظهار عقيده
کرده اند که
«تمامیت ارضی
ایران
وامدار تشیع
است و شاه
اسماعیل صفوی
با رسمیت
دادن این
مذهب ایران
را یکپارچه
کرد واز
تسلط
امپراتوری
عثمانی رهائی
داد» و سپس، در
توضیح خود
تکرار کرده
اند که «در
مورد شاه
اسماعیل صفوی،
تمامیت بخشیدن
مجدد به سرزمین
ایران خدمتی
بزرگ بوده،
ولی تاریخ نمیتواند
کشتارهای او
را برای ترویج
تشیّع به دیدهی
اغماض بنگرد
و او را نکوهش
نکند».
اینکه،
بعد از
اسلام، ایران
هرگز یکپارچه
نبود و، جز در
سلطنت های
تابع خلافت
بغداد چون در
عصر سلجوقیان،
همواره
حکومت های
متعدد اعم از
ایرانی چون
صفاریان،
سامانیان یا
دیلمیان و...، یا
از
بازماندگان
فاتحان مغول
و ترک بر
قطعات آن
فرمان می
راندند واقعیت
نخست است؛ اینکه
سلطنت شاه
اسماعیل به این
وضع پایان
داد واقعیت
انکارناپذیر
دوم است. حال می
ماند نقش رسمی
ساختن مذهب شیعه
به دست شاه
اسماعیل در این
یکپارچگی. اینجا
باید اندکی
تأمل شود زیرا
این سیاست
علاوه بر زشتی
های دیگر آن
سبب جدا
ماندن بخش
های مهمی از
سرزمین های
دور از مرکز ایران
از کشور نیز
شد. اما این
بخش ها پیش از
آن هم به مرکز
متصل نبودند چون
اساساً چنین
مرکزی وجود
نداشت. بنا
بر این باید میان
دو بد یکی
انتخاب می شد. یا
ایران
همچنان از هم
گسیخته می
ماند، و این یکی
از دو بد بود؛ یا
هر چه بیشتر یکپارچه
و متحد می شد؛
اما توسل به
تشیعِ اجباری،
علاوه بر
نکوهیدگی آن
از جهت دیگر
که تحمیلی
شدن مذهب
بود، گسست های
دیگری را به
دنبال داشت،
و این بد دوم
بود. البته،
در نوشته ی
آقای برومند
به این بد دوم
بکلی توجهی
نشده است. اما
اگر این
موضوع بطور
حتم جای بحث
دارد، جای
تکفیر ندارد.
اینگونه سیاست
ها در تمام
قرون عصر جدید
اروپا
همواره از سوی
پادشاهان این
قاره و بخصوص
در اسپانیا
جنگ های خونین
و کشتارهای
هولناک در
ظاهر برای
تحکیم اساس
مذهب کاتولیک
و در واقع برای
تحکیم پایه
های استبداد
رواج داشته
است. از نمونه
های معروف آن
تفتیش عقاید
هول انگیز
پادشاه و
ملکه ی این
کشور
نوخاسته،
فردینانِ
آراگون و ایزابلِ
کاستیّ ملقب
به ایزابل
کاتولیک،
بود که دامن
مسلمانان و یهودیان
این کشور را
به وضع فجیعی
گرفت و به
کشتارهای
خونین و حتی
قتل بر روی تل
هیزم های
افروخته می
انجامید؛ و نیز،
قتل و مرگ
اهالی
پروتستان
بندر لاروشل
در ششمین
محاصره ی این
شهر، یعنی در
جنگ ۱۸۲۷ـ ۱۸۲۸ در
سلطنت لویی سیزدهم و به
دست کاردینال
ریشلیو بود
که در اثر حصر
طولانی شهر
صورت گرفت و
به مرگ بیش
از ۲۲۰۰۰ نفر از
پروتستان ها
انجامید؛ یا
کشتار معروف
و وحشت انگیز
سن بارتلمی
که در آن
علاوه بر
کشتن شمار
بزرگی از
سران مذهب
پروتستان در یک
شب چند هزار
نفر دیگر نیز
به قتل رسیدند؛
و جنایتکارانه
تر از همه، در
قرن سیزدهم میلادی،
قتل عام همه ی
اهالی شهر
آلبیگا و
حوالی آن برای
ریشه کن کردن
فرقه ی
کاتارها که
به آلبیگایی
ها نیز معروف
اند و عقایدشان
به مانویت
منسوب شده
است، طی یک
جهاد صلیبی بیست
ساله، به
فتوای پاپ اینوکینتوس
سوم به تفتیش
عقاید و جنگ
علیه این
فرقه ی دینی،
و به دست
اشراف جنوب
فرانسه در
دوران سلطنت فیلیپ
اگوست پادشاه این
کشورکه تا آن
زمان فقط بر
شمال فرانسه
سلطنت داشت،
و با شرکت
فرزندش لویی
هشتم. اعضاء این
فرقه و خاصه
سران آن
اکثراً در
آتش سوزانده می
شدند. در جریان
این جنگ
شهرهای بِزیِه
و کارکاسون
در جنوب
فرانسه ی
کنونی پس از
شکست طعمه ی
آتش شد. بخشی
از اهالی بزیه
پس از تسخیر و
آتش زدن آن از
دم تیغ
فاتحان
گذرانده
شدند. نوشته
اند پس از فتح
کارکاسون
نماینده ی
پاپ به کسانی
که از او پرسیده
بودند چگونه
مرتدان واقعی
را از دیگران
تمیز دهیم
پاسخ داده
بود «همه را
بکشید
پروردگار
خود بندگان
خوبش را
خواهد شناخت.» بی
جهت نیست که
در تاریخ
اروپا کشور
فرانسه ـ که
در زبان
فرانسه نامی
مؤنث دارد ـ
"دختر ارشد
کلیسا" لقب
گرفته است. شک
نیست که جنایات
دیگری برای
جنایات ما
عذر نمی شود؛
اما شناخت
همانندی های
رفتار قدرت
های حکومتی و
دینی در سده
های گذشته
نسبیت اهمیت
آنها را نشان
می دهد. مگر
آنکه سوء نیت
داشته باشیم
و در پی کوبیدن
دیگران باشیم.
نویسنده
سپس چنین می
نویسد:
«اما
آيا براستی
چنين است؟ من
اگرچه
تاکنون در
مورد تحولات
تشيع اثنی
عشری و نقش
دينکاران
اين فرقه در
ايران دو
کتاب منتشر
کرده ام(11). اما
در اين جا
اشاره به
نکات زير را
واجد اهميت می
دانم:
۱ـ تشيع اثنی
عشری (يا تشيع
دوازده امامی
که معتقد به
غيب شدن [کذا؛
منظور "غیبت"
است !
دوازدهمين
امام خود است)
در سرزمين ايران
سابقهء
چندانی
نداشته و يک
مذهب پرورش
يافته در
ايران نيست،
حال آنکه به
ضرس قاطع می
توان گفت که
بخش عمده ای
از مذاهب اهل
تسنن ساختهء
دست
دينکاران
ايرانی است
و، در عين
حال، اکثريت
قريب به
اتفاق
شاعران،
نويسندگان،
تاريخ دانان،
دانشمندان،
فلاسفه و اهل
حکمت ايرانی
دارای مذهب
تسنن بوده
اند. حتی بخش
هائی از تشيع
که در گوشه
هائی از
ايران رواج
اندک داشته
اند به مذهب
دوازده امامی
تعلق نداشته
اند. آل بويه
شيعهء زيدی
پنج امامی
بودند، ناصر
خسرو پيرو
تشيع هفت
امامی
وابسته به
فاطميون مصر
بود، و فرقهء
اسماعيليه
نيز، که هنوز
هم در ايران
طرفدارانی
دارند، پيرو
تشيع هفت
امامی محسوب
می شد.
۲ ـ حتی
خواجه
نصيرالدين
طوسی، که از
دينکاران
فرقهء
اسماعيليه
محسوب شده و
در قلاع
الموت بکار
مشغول بود،
پس از فتح اين
قلاع به دست
هلاکوخان
مغول، و برای
مصون بودن از
مجازات،
ادعای
اعتقاد به
تشيع دوازده
امامی کرد تا
جزو عمال
اسماعيليه
محسوب نشود و
به امام زنده
ای که بتواند
موی دماغ
هلاکو شود
اعتقاد
نداشته باشد
و، سپس، با به
استخدام در
آمدن در لشگر
هلاکو، او را
به فتح بغداد
و کشتن
خليفهء عباسی
تشويق کرده
است.»
نصیرالدین
که به سبب
مقام بلندش
در همه ی علوم
بطور کلی، و
در نجوم،
بالاخص،
مورد احترام
شدید هلاکو
بود، و به همین
دلیل نیز،
بنا به خواهش
وی هلاکو از
آتش زدن
کتابخانه ی
الموت
خودداری
کرد، به
درخواست وی
بود که
وزارتش را پذیرفت
نه اینکه به
"استخدام در
لشگر او" درآید!
اگر منظور این
است که خواجه
نصیر اثنی
عشری نبوده
پس آزادیخواه،
به معنی
امروزین آن،
بوده البته
ادعایی است
نادرست زیرا
وی در اخلاق
ناصری، در
بخشی که به اشکال
و انواع
حکومت
اختصاص داده
به حکومتی نیز
پرداخته که
آن را حریت می
نامد و منظور
وی از آن چیزی
نظیر
دموکراسی یونانی
است که آن فیلسوف
بزرگ با آن
آشنایی
داشته، و پس
از ارائه ی
تعریفی از آن
با اقامه ی
براهینی در
رد آن می کوشد.
اما دلیل اصلی
خواجه در این
است که او به
مثابه ی یک شیعه
به مقام
امامت
اعتقاد
داشته و این مقام
را هم با آن
"حریت" مغایر
می دانست. با اینهمه،
عیناً مانند
فردوسی، این
اعتقاد وی نه
چیزی از ایراندوستی
او می کاهد نه
از ارزش و
مقام کم نظیر
علمی اش. آیا
او را هم باید
قدح کنیم؟
پایان بخش
اول
ع.
ش. زند
۱۶ آذر
۱۳۹۳
بخش
دوم
از
سوابق تشیع و
سوگواری های آن
در ایران
_______________________________________________________________
مقالات
منتشر شده الزاما نقطه نظر، بيانگر
سياست و
اهداف نشریۀ اینترنتی
نهضت مقاومت
ملی ایران نميباشند.
حق
ويرايش
اخبار و مقالات
ارسالی برای
هیئت تحریریۀ نشریه محفوظ است.
|