هان تا
سپر نیافکنی
از حمله ی فصیح
کاو را
جز آن مجادله ی
مستعار نیست
دین
ورز و معرفت
که سخندان
سجع گوی
بر در
سلاح دارد و
کس در حصار نیست
سعدی
علی
شاکری زند
پیرامون
یکی از پرگویی
های کاشف
"سکولاریسم
نو"(۲)
از
سوابق تشیع و
سوگواری های
آن در ایران
حال
بجاست که، پیش
از پرداختن
به بخش دوم
سخنان کاشف
"سکولاریسم
نو"، بار دیگر
یادآوری شود
که هدف ما از این
سلسله
مقالات نه
توجیه
اشتباهِ آقای
برومند، که
خود نیز با
اعلام تأسف
بر آن قلم
بطلان کشید،
بل افشاء خلط
مبحثی است که
کاشف محترم
سکولاریسم
نو به دستاویز
آن لغزش بدان
پرداخت، تا
به بهم بافتن
تحریفات تاریخی
بسیار جبهه
ملی ایران را
از آغازکار
آن تا امروز
تخطئه کند؛
خلط مبحث کسی
که، بی آنکه هیچگاه
از خطابه ی
مداحانه ی
خود در ستایش
خمینی اظهار
پشیمانی
کرده باشد، و
بی آنکه روشن
کند خود
امروز در کجا
ایستاده و
امتحان آزادیخواهی
را در کجا
داده است، به
خود اجازه
داد، با پرخاشی
ناجوانمردانه
به مدافعان دیرینه
ی آزادی در ایران،
به آنان درس
آزاداندیشی
و آزادگی دهد.
و
در همین
اثناء است که
سردبیر اسبق
مجله ی تلاش
دوران آریامهری (نشریه
ای امنیتی
برای مغزشویی
جوانان) نیز
بناگاه سر از
غیب برآورده،
در برابر «تذکر
عامرانه ی[کذا؛
گویا منظور
سردبیر"آمرانه"
بوده است!] آقای
برومند»، فقط
به عنوان
تبرک، به
همآوایی با
او شتافته و،
اگر نه در
مقام قیمومت
بر اعضای
جبهه ملی ایران،
دست کم از راه
"دلسوزی"
برای آنان،
البته فقط به
«برخی شان، ازآنجا
که انسان های
دمکرات و
آزاد منشی
هستند»، چنین
اندرز می دهد
که «من اگر جای
اعضای جبهه
ملی بودم
بلافاصله یک
استعفای
موقت از
جبهه، و تا
زمانی که ریاست
آن را شخصی
چون شما
اداره می
کند[چون گویا
بتازگی ریاست
را هم، که خود
به معنی
اداره کردن
است، اداره می
کنند!]، می
نوشتم و برای
ثبت در تاریخ
منتشر می
کردم»، و به این
ترتیب، بدتر
از ولی فقیه،
اعضاء جبهه
ملی ایران را
صغیر شمرده
در امور داخلی
سازمانشان
علناً دخالت
می کند...
بدین
منظور ما
تنها کوشیدیم
تا نشان دهیم
که نویسنده ی
آن مقاله،
علاوه بر
فقدان صلاحیت
اخلاقی،
دارای صلاحیت
تاریخی در بیان
حقایق تاریخی
ایران، که
خواه به عمد و خواه
از روی بی
اطلاعی آنها
را تحریف می
کند، نیز نیست،
و در این کار بیان
حقیقت تاریخی
برای ما،
چنانکه بایست،
مستقل از
علائق عاطفی
به جنبه های
مختلف این
تاریخ بوده و
خواهد بود.
خواننده ی بیغرض،
چه مخالف تشیع
باشد چه دارای
علائق شیعی،
خود به آسانی
درمی یابد که
موضوع ما
برحق نشان
دادن این
مذهب یا رد
آن، که هر دو
از قلمرو
فعالیت سیاسی
مبتنی بر
دفاع از حقوق
بشر بیرون
است، نمی
باشد.
پس
آنگاه،
دربخش بعدی
آن مقاله چنین
می خوانیم:
«اين
مذهب بی ريشه
در ايران
جريانی
کاملاً عربی
بود که تا
زمان امام
دوازدهم اش
دارای مجتهد
نبوده و
دينکاران اش
بيشتر محدث
(جمع آوری
کنندهء
داستان ها و
معجزات بی
شاخ و دم
چهارده
معصوم) بوده
اند که در
ناحيه هائی
فروبسته و
روستائی در
لبنان و عراق
و بحرين زندگی
می کرده اند و
همهء آداب و
سنن شان عربی
و روستائی
بوده است.»
امامیه
ی ایران هر عیب
و علتی داشته
باشند بجای
خود اما ادعای
فقدان عالم دینی
در میان آنان یک
مزاح خنک بیشتر
نیست زیرا هر
آنچه علماء
امامیه بعد
ها در ابواب
مختلف
مذهبشان
نوشته و گفته
اند به علمایی
می رسد که
معاصر آخرین
امامان این
مذهب بوده
اند، و
صاحبان کتب
اربعه نامیده
می شوند،
بالاخص شیخ
مفید، کلینی
رازی، ابن
بابویه قمی،
شیخ صدوق قمی،
و شیخ طوسی
فرزند ابن
بابویه قمی،
که بطوری که
از نام آنان پیداست
اکثرشان ایرانی
بوده اند.
اساتید و
شاگردان
آنان نیز
اکثراً ایرانی
بوده اند اما
بسیاری از
آنان به
هنگام غلبه ی
ترکان سلجوقی
اهلِ تسنن به
نجف رفتند و
مقیم عراق
شدند نه آنکه
عراقی بوده
باشند.
از
علما و
فلاسفه ی
بزرگ دوران
صفوی چون
محقق کرکی، شیخ
بهایی، میرفندرسکی،
صدرالدین شیرازی،
میرداماد، و
محمد باقر
مجلسی تنها
نفر اول در
جبل عامل
دانش آموخته
بود. شیخ بهایی
هم که به غلط
جبل عاملی
شمرده می شود
وقتی در حدود ۱۵۶۰
میلادی،
همراه با
پدرش که تحت
آزار عثمانی
ها قرار داشت
به ایران آمد
و نزدیک به
شصت سال از
جلوس شاه
اسماعیل
گذشته بود سیزده
سال بیشتر
نداشت. او در
سنی نبود که
از طرف
پادشاه صفوی،
شاه طهماسب
به ایران
دعوت شود و
پدر او بود که
در اثر شکایت
از آزار عثمانی
ها به ایران
دعوت شده بود.
به استثنای
فقه و تفسیر و
حدیث که نزد
پدرش آموخت
در همه ی علوم
دیگر خاصه
نجوم و ریاضیات
که در آنها به
درجات عالی
رسید شاگرد
دانشمندان ایرانی
بود. و برخلاف
این القاء
مقاله نگار
ماکه گویا
محمد باقر
مجلسی و پدرش
محمد تقی
مجلسی غیر ایرانی
بوده اند،
آنان نیز هر
دو زاده ی ایران
بودند و نزد
دانشمندان ایرانی
شاگردی کرده
بودند. درست
است که محقق
کرکی در زمان
شاه طهماسب
به اقتدار زیادی
دست یافت اما
این نتیجه ی
نادانی زایدالوصف
این دومین
پادشاه صفوی
بود، نه آنکه
در ایران
دانشمندان دیگری
نبودند.
دانشمند
بزرگی چون میرفندرسکی
که اوپانیشادها
را از سانسکریت
به فارسی
ترجمه کرد یا
ملاصدرا شیرازی
که ابواب جدیدی
را در فلسفه
گشود دانش
خود را
تماماً مدیون
استادان ایرانی
خود بودند. پس
این ادعای
شبه روزنامه
نگار ما نیز
که شاهان صفوی
به علمای شیعی
لبنانی و
عراقی نیازمند
بودند مانند
ادعاهایش
درباره هانری
کربن و خواجه
نصیر سرسری و
فی البداهه
است.
علاوه
بر اینها
فردوسی بزرگ
نیز شیعه
بوده
است، هرچند
بر سر نوع تشیع
او میان
فردوسی
شناسان بحث
است، اما جز اینکه
باید گفت آن
فرزانه ی
بزرگ به هیچ
مذهب و دینی
تعصب
نداشته، دیگر
این بحث به
موضوع ما در این
مقال ارتباطی
ندارد.
از
فردوسی است،
گفتار هفتم
شاهنامه،اندر
ستایش پیغمبر
و خلفا و
خاندانش:
به
گفتار پیغمبرت
راه جوی/ دل از
تیرگیها بدین
آب شوی
چه
گفت آن
خداوند تنزیل
و وحی/ خداوند
امر و خداوند
نهی
که
خورشید بعد
از رسولان مه/
نتابید بر کس
ز بوبکر به
عمر
کرد اسلام را
آشکار / بیاراست
گیتی چو باغ
بهار
پس
از هر دوان
بود عثمان گزین/
خداوند شرم و
خداوند دین
چهارم
علی بود جفت
بتول/که او را
به خوبی ستاید
رسول
که من
شهر علمم علیّ
ام درست/درست
این سخن قول پیغمبرست
گواهی
دهم کاین
سخنهازاوست/تو
گویی دوگوشم
پرآواز
اوست
علی
راچنین گفت و
دیگرهمین/کزیشان
قوی شد به
هرگونه دین
نبی
آفتاب و
صحابان چو
ماه/به هم
بسته ی یکدگر
راست راه
منم
بنده ی اهل بیت
نبی / ستاینده ی
خاک پای وصی
حکیم
این جهان را
چو دریا نهاد/
برانگیخته
موج و ازو
تندباد
چو
هفتاد کشتی
برو ساخته/
همه
بادبانها
برافراخته
یکی
پهن کشتی
بسان عروس/ بیاراسته
همچو چشم
خروس
محمد
بدو اندرون
با علی/ همان
اهل بیت نبی و
ولی(...)
اگر
چشم
داری به دیگر
سرای/ به نزد
نبی و علی گیر
جای(...)
برین
زادم و هم برین
بگذرم/چنان
دان که خاک پی
حیدرم(...)
هر
آنکس که در
جانش بغض علیست/
ازو زارتر در
جهان زار کیست(...)
حال
بار دیگر می
پرسیم: آیا می
بایست به قدح
و تکفیر
فردوسی
بپردازیم که
علی را نیز در
کنار پیمبر
ستوده است؟
پس
از آن نویسنده
چنین می آورد:
«اسماعيل
صفوی، از
نوادگان شيخ
صفی الدين
اردبيلی
(توجه کنيد که
او شيخ بود و
نه سيد) و پس از
پيوند خوردن
صوفيان صفوی
با دربار آق
قويونلوها
و، از آن
طريق، به دربار
روم شرقی) طی
ماجرای مفصلی
که صرفاً
سياسی است
ادعای سيد
بودن کرده و،
هنگام تاج
گزاری [کذا؛
تاجگذاری]در
تبريز،
اعلام داشت
که تشيع دوازده
امامی مذهب
رسمی قلمرو
حکومت اش (که
حد و مرزش
معلوم نبود و
ايران هم نام
نداشت)شده
است.»
و
پاسخ این است
که: زیرا در آن
زمان حکومتش
هنور جز شمال
غربی ایران
را دربر نمی
گرفت.
و،
سپس:
"«حال
می توان
پرسيد که اگر
اسماعيل صفوی
فردی ايران
گرا و
خواستار
بازگشت به
ايران مستقل
و کهن بود چرا
بجای
بازگرداندن
يکی از مذهب
[کذا؛ مذاهب،
و گویا منظور یکی
از ادیان است!]
ماقبل اسلام
ايرانيان که
در خود اين سرزمين
پروريده شده
بود، تصميم
گرفت تا مذهبی
را در آن
سرزمين رسمی
کند که خود
چيزی از آن نمی
دانست و
مجبور شد که
از دينکاران
امامی مقيم
جبل عامل
لبنان
بخواهد که به
ايران آمده و
او را در
شيعهء امامی
کردن
ايرانيان،
آن هم به زور
شمشير، کمک
کنند؟»"
احیاءِ
آیین زرتشت،
که نیت آن را
به ابومسلم
نسبت داده
اند، بی آنکه
چنین امری
برای آن
زمان، نه
درباره ی
ابومسلم و نه
درباره ی به
آفرید، قابل
اثبات یا حتی
قابل تصور
باشد، جز خیالی
خام نمی
توانست بود؛
همچنین است
درباره ی
خرمدینان.
چنانکه در
بالا دیدیم این
هم مزاح خنکی
بیشتر نیست!
البته
فرزانه ترین
ایرانیان
احساس نزدیکی
و خویشاوندی
شدیدی نسبت
به این آیین
داشته اند،
چنانکه یک
قرن و نیم پیش
از شاه اسماعیل
حافظ، که دیوان
او از اشارات
نمادین و رمزی
به مغان و دیر
مغان و "آتشی
که نمیرد"
مشحون است، می
فرماید
به
باغ تازه کن آیین
دین زرتشتی کنون
که لاله
برافروخت
آتش نمرود
اما
آیا حتی یک
لحظه هم می
توان تصور
کرد که منظور
وی واقعاً
برپاداری
مجدد آیین
زرتشت بوده
است؟ چنین
پندارهای
پوچی تنها در
دماغ های بیمار
می تواند
صورت بندد.
و
همو سپس می
افزاید:
«تمامیت
بخشیدن مجدد
به سرزمین ایران»
و «رهائی از
تسلط
امپراتوری
عثمانی»، که
مورد اشارهء
آقای اديب
است، دارای
مفهوم معينی
نيست. آيا
منظور
اعادهء
تماميت ارضی
عهد ساسانی
است؟ آيا
سرزمين های
قلمروی
ساسانيان در
خطر تسلط
عثمانی ها
بوده است؟
آيا اساساً
پس از فتح
ايران به دست
اعراب باديه
نشين
نومسلمان
ديگر مفهومی
به
نام«تماميت
ارضی ايران»
وجود خارجی
داشته و در
دوران بلند
خلفای بنی
اميه و بنی
عباس و سپس
دوران تسلط
ترکان غزنوی
و سلجوقی و
سپس دوران
مغولان و
ايلخانان،
کشوری به نام
ايران وجود
داشته است که
چون در برابر خطر
عثمانی (که
هنوز بر
ايران مسلط
نشده بود)
قرار گرفته به
همت شاه
اسماعيل
تماميت خود
را حفظ کند؟ »
خوب
است خواننده
سطور اخیر را
با دقت بیشتری
قرائت کند تا
به حواس پریشان
نگارنده ی آن
بهتر پی برد؛
وی می نویسد
«مگر کشوری به
نام ايران
وجود داشته
است که چون در
برابر خطر
عثمانی...»؛ اما
چون همچنان
در حال تئوری
بافی فی
البداهه است
متوجه نیست
که درست در
همانجا نیز می
نویسد: «خطر
عثمانی (که هنوز
بر ایران
مسلط نشده
بود)...»؛ اگر
کشوری به نام
ایران وجود
نداشته یا هویت
و جغرافیای
آن مجهول
بوده نویسنده
بر چه اساسی
حکم می کند که
عثمانی«هنوز
بر ایران
مسلط نشده
بود»؟ آن ایران
که به گفته ی ایشان«عثمانی
هنوز بر آن
مسلط نشده
بود» کدام
است؛ و اگر
وجود نداشته یا
مجهول الهویه
بوده چگونه می
شود بر چنین
موجود معدوم یا
مجهولی مسلط
بود یا نبود؟
آیا این نهایت
سستی در منطق
و نشانه ی غرض
ورزی نیست؟
به علاوه نویسنده
به یاد ندارد
که در نوشته
های پیشین
خود از چنین ایرانی
در همان عصر
نام می برد.
مثال آن«... پس
از آمد و رفت
مغولان،
برافتادن
خلافت عباسی،
و رسوب امیران
مغول در مرکز
و شرق ایران،
در غرب این
سرزمین، در
آذربایجان و
اران و انطاکیه،
صاحبان راستین
اسلام ترکانی
شده باشند که
نه عرب اند
ونه عرب زبان».
مگر
اینجا منظور
ایران دیگری
است؟ یا اینکه
تنها دیگران
حق ندارند از
وجود ایران و
سرزمین های
آن در آن زمان
سخن بگویند.
پس،
آنگاه چنین می
خوانیم:
«يعنی
چگونه است که
«ايران آقای
برومند» در
تمام اين
قرون متمادی
وجود داشته و
فقط در آغاز
قرن نهم هجری[کذا؛
قرن دهم هجری،
یا پایان قرن
نهم! در آغاز
قرن نهم
عثمانی هنوز
وجود نداشته
زیرا قسطنطنیه
تازه در ۱۴۵۳، یعنی
اواسط قرن
نهم هجری
خورشیدی فتح
شد و شاه
اسماعیل نیز
خود در ۱۵۰۲، یعنی
اواخر قرن
نهم هجری شمسی
جلوس کرد!] با
خطر اشغال
شدن از طرف
عثمانی ها
مواجه شده و
به کمک
اقدامات شاه
اسماعيل صفوی
مجدداً به
تماميت
سرزمينی خود
رسيده است؟»
بله
همینطور
است؛ به دلیلی
که در چند سطر
بالاتر از
قول خود نویسنده
آورده شد؛ و
دلائل دیگری
که در زیر
خواهد آمد. از
جمله اینکه
خطر عثمانی
هم، مانند
خود عثمانی،
پیش از این
زمان وجود
نداشته است!
اما،حال
چون مغلطه از
حد گذشته توضیح
دیگری نیز
ضرورت می یابد
و ما با اینکه
می توانیم به
اتفاق آراءِ
همه ی مورخان
در این باره
که منبع آقای
برومند نیز
همانان اند
استناد کنیم،
خود مستقلاً
به بررسی قضیه
می پردازیم.
ایران
در تاریخ و در
اذهان
مردمانش. پیداست
که بحث بر سر
خود خاک نیست
که خاک خود از
مقوله ی مکان
است و تغییرمکان
نمی دهد! بل،
بر سر یک واقعیت
تاریخی ـ
فرهنگی است
که می توان هویت
قومی نامید،
و امروزه آن
را هویت ملی می
نامند. در
تمام طول
قرونی که در ایران
حکومت مرکزی
نبود، یا اگر
بود مانند
سلطنت سلجوقی
در آن بطور
صوری برای خلیفه
ی بغداد خطبه
می خواندند،
مردم این
سرزمین بر هویت
ایرانی خود
آگاه بوده
اند زیرا نزدیک
به هزار و
چهار صد سال
دوران حکومت
های ایرانی
ماد و پارس و
هزار و دویست
سال تاریخ
حکومت های ایرانی
سرتاسری، از
زمان کورش تا
سقوط ساسانیان،
که مانند آن
نه در چین
سابقه داشت،
نه در
هندوستان و
نه در رُم، نه فقط
هویت ایرانی
را قوام بخشیده
بود بلکه آن
را سخت ژرف و
آبدیده نیز
کرده بود.
بطوری که در
کمتر سند تاریخی
یا دینی مهمی،
چون منابع ایرانی،
اسلامی،
آثار یونانیان
و حتی فصول
متعددی از
تورات، به
تفصیل از این
مردم و هویت و
خصائص آنان
نام برده
نشده بود.
«تمامیت
بخشیدن مجدد
به سرزمین ایران»
و «رهائی از
تسلط
امپراتوری
عثمانی»، که
مورد اشارهء
آقای اديب
است، دارای
مفهوم معينی
نيست. آيا
منظور
اعادهء
تماميت ارضی
عهد ساسانی
است؟ آيا
سرزمين های
قلمروی
ساسانيان در
خطر تسلط
عثمانی ها
بوده است؟
آيا اساساً
پس از فتح
ايران به دست
اعراب باديه
نشين نومسلمان
ديگر مفهومی
به
نام«تماميت
ارضی ايران»
وجود خارجی
داشته و در
دوران بلند
خلفای بنی
اميه و بنی
عباس و سپس
دوران تسلط
ترکان غزنوی
و سلجوقی و
سپس دوران
مغولان و
ايلخانان،
کشوری به نام
ايران وجود
داشته است که
چون در برابر خطر
عثمانی (که
هنوز بر
ايران مسلط نشده
بود) قرار
گرفته به همت
شاه اسماعيل
تماميت خود
را حفظ کند؟ "
سخنان
معروفی که ایرانیان
درباره ی
خصلت ایرانی
به پیغمبر
اسلام نسبت
داده اند و،
صرف نظر از
اصالت یا عدم
اصالت آنها
در هر حال ایرانیان
آنها را نسل
به نسل به هم
منتقل کرده
اند، نشانه ی
آگاهی آنان
از هویت و
افتخارات خویش
بوده است،
نمونه ی بزرگی
از این گفتار
ها و شاهدی دیگر
است بر آگاهی
این قوم بر هویت
خود.
سپس اینکه،
وقتی می گوییم
"مردم"
منظور این نیست
که هر ساکن این
سرزمین مورخ یا
جغرافیدانی
بوده مطلع از
همه ی آنچه
اطلاع از آن
ممکن بوده
است؛ منظور این
است که
سرآمدان و
دانایان این
مردم که حامل
حافظه ی دقیق
تر و باصطلاح
آگاهی علمی
آنان درباره ی
هویتشان
بوده اند بر این
مسائل وقوف
داشته اند.
مورخان قرون
نخستین بعد
از اسلام همگی
در آثار خود
از گذشته ی پیش
از اسلام ایران
با ذکر جزئیات،
از جمله با
اظهار نفرت
از فتوحات بیگانگانی
چون اسکندر،
هرچند در حد
دقت تاریخی
آن عصر، یاد
کرده اند و این
موضوعی نیست
که با فردوسی
آغاز شده
باشد.
به
عبارت دیگر
فردوسی و
نظائر او خود
پروردگان
آنان بوده
اند. اگر در
برخی از این
متون بجای ایرانیان
از پارسیان
نام برده
شده، و گاه نیز
از عجم به معنی
خاص آن که ایرانی
را افاده می
کند، این
مانع از آشنایی
مردم و خاصه
نخبگان با هویت
مشترکشان
نبوده است. ایرانیان
پیش از اسلام
دیگران را انیرانی
می خواندند،
درست
همانطور که یونانیان
دیگران را
بربر می
خواندند و
عرب غیر عرب
را عجم می
خواند. و این یک
اصل
زبانشناختی
و فلسفی است
که هویت ها و
حتی مفاهیم
بر اساس
تفاوت و تضاد
ساخته و
شناخته می
شوند، و نه
بالاطلاق. ایرانی
هم در میان
جهانی غیر ایرانی
نمی توانست
خود را
نشناسد و با پیرامون
خود خلط کند.
ذهن او از راه
های بسیاری
با عرب و رومی
و تورانی و
ترک(نه ترک
زبان ایرانی)
و هندی و چینی
آشنایی
داشت، و از
چند قرن بعد
به قول نظامی
گنجوی با
"هفت روس" نیز؛
خاصه آنکه پیوند
های تاریخی و
فرهنگی نیرومندی
همه ی ایرانیان
را با هم خویشاوند
می ساخت.
حتی،
در زمان همان
ایلخانیانی
که شبه
روزنامه
نگار ما به
سخره از آنان
نام می برد
پزشک، وزیر و
مورخ
دانشمند،
خواجه رشید
الدین فضل
الله همدانی،
در کتاب
گرانبهای
خود، جامع
التواریخ،
پس از ذکر تاریخ
مغول که برایش
اجباری بوده
تاریخ ایران
را می نویسد و
از ایران نیز
با همین نام ایران
یاد می کند.
اگر چه بسیاری
از آثار
نوشته ی پیش از
اسلام از دست
ما رفته است
اما آنچه به
منظور نگهداری
از فراموشی
در اوضاع و
احوالی
دشوار به عربی
ترجمه شده با
عشق و دقت از
سوی نسل های
متوالی به آیندگان
منتقل گردیده
هر چند پس از ۱۴۰۰
سال
بخش اندکی از
آن تا زمان ما
و به ما رسیده
است. بهترین
مثال و مثال
قابل ستایش
آثار متعددی
است که ابن
مقفع از پهلوی
به عربی
ترجمه کرد تا
جایی که جان
بر سر این کار
گذاشت. بجز
فردوسی در
اشعار تقریباً
همه ی شعرای
بزرگ که از میان
آنها بویژه می
توان از دقیقی،
نظامی گنجوی،
خاقانی
شروانی نام
برد، از ایران
سخن رفته است.
نه
تنها افزون بر
شاهنامه ی
منثور
ابومنصوری
شاهنامه های
دیگری هم
وجود داشته
که از میان
رفته بلکه حتی
منابع فردوسی
هم می دانیم
به آن
شاهنامه ی
منثور، که
خود تألیف
گروهی از
دانشمندان
بود که آنرا
به دستور وزیرِ
ابومنصورِعبدالرزاق
حاکم توس
گردآوری
کرده بودند،
منحصر نبوده
و بنا به
نوشته ی
پروفسور ژیلبر
لازار در دیباچه
ی ترجمه ی
فرانسه ی
شاهنامه، او
خود نیز سالیان
دراز با رجوع
به دهگانان
به گردآوری
داستان ها و
روایات
مختلف
درباره ی ایران
گذشته و به
قول خودش آن«
نامه ی
باستان»
اشتغال
داشته و عمری
را هم صرف آن
کرده است.
شناخت ایرانیان
از یکدیگر
تعریف ضمنی
جغرافیای ایران
نیز بود، و در
تألیفات بسیاری
از سرزمین های
ایرانی، چون
خراسان، ری،
طبرستان،
فارس، عراق،
کرمان،
اهواز(خوزستان)،
به همین
عنوان یا با
عنوان کشور
پارسیان نام
برده شده است
و درباره ی
اقلیم آن از
جمله می خوانیم«
... ایران شهر،
و هیَ واسطۃ
الارض، و خط
الاعتدال و
عقیلۃ
الممالک...»(غُرَر
اخبار ملوک
الفُرس ـ
امثال و حکم
دهخدا، جلد
سوم)، یعنی: ایرانشهر،
که در میانه ی
زمین و بر خط
اعتدال واقع
است و
سرآمدِ
کشورهاست.
بنا بر این
اگر مرز به
معنی امروزین
آن واژه ای
مدرن است و یک
نهاد بین
المللی
مدرن، همچون
تمامیت ارضی
که با آنها پیوند
نزدیک دارد،
اما اینها هر
دو به معنی یادشده
در بالا
همواره وجود
داشته و، در عین
متغیر بودنِ
نسبی به تبع
اوضاع و جنگ
ها، شناخته
شده بوده اند.
آنجا
سپس چنین می
خوانیم:
«آيا
نه اينکه
اقدام شاه
اسماعيل (که نوهء
امپراطور
روم شرقی بود)
و سياست اش در
مورد آمدن
دينکاران
امامی (از
لبنان تحت
تصرف روميان)
به سرزمينن
ما خود بخشی
از تلاش
اروپائيان
برای جلوگيری
از پيشروی
قوای عثمانی
به سوی
ايتاليا بود
و ربطی به
احياء ايران
نداشت؟»
شاه
اسماعیل در ۱۴۸۸
، میلادی
زاده شد و در ۱۵۰۲، به
تخت سلطنت
جلوس کرد. در
زمان جلوس او
از فتح
قسطنطنیه به
دست سلطان
محمد فاتح
هنوز نیم قرن
هم نگذشته
بود. در این
زمان کار
عثمانی هنوز
به آنجا نرسیده
بود که نظر و
طمع به فتح
اتریش [و نه
آنطور که شبه
روزنامه
نگار ما
نوشته است« پیشروی
قوای عثمانی
به سوی ایتالیا»(!)،
داشته باشد؛
در زمان جلوس
شاه اسماعیل
هنوز کشورهای
بسیاری میان
عثمانی و
امپراتوری
اتریش ـ که
هنوز اتریش ـ
مجارستان
نامیده نمی
شد ـ حائل
بودند؛ از
جمله همان
کشور پادشاهی
مجارستان.
اولین
اردوکشی
عثمانی به سوی
پایتخت اتریش
که هرگز هم به
نتیجه نرسید
در سال
۱۵۲۹
بود که پنج
سال از مرگ
شاه اسماعیل
می گذشت. حتی ایران
از هم گسیخته ی
پیش از شاه
اسماعیل برای
اتریش و
اروپاییان
قدرتی نبود
که در صدد تحریک
آن بر ضد
عثمانی برآیند.
این ایران
هنوز برای
آنان چندان
ناشناس و بی
اهمیت بود،
که حتی پس از
سلطنت شاه
اسماعیل
کوشش او برای
عقد یک اتحاد
با امپراتور
اتریش(و نه ایتالیا
که هنوز به
صورت یک قدرت
وجود نداشت!)،
علیه عثمانی
بی نتیجه
ماند. آری، ایتالیا
هنوز قرن ها
به عنوان یک
قدرت وجود
نداشت در حالی
که جمهوری ونیز
هم که یک قدرت
تجاری بزرگ
بود، و گویا
نگارنده ی
مقاله آن را
به غلط ایتالیا
می نامد، نیز
نمی توانست
به تنهایی
نقش نظامی
درجه ی اول
بازی کند، و
همچنین است
درباره ی واتیکان.
می بینیم که
چگونه شبه
روزنامه
نگار ما با
تقریب های
زمخت تاریخی
و بی گدار به
آب زدن های
متعدد به باز
نویسی تاریخ
می پردازد تا
از خود مرجعی
بسازد؛ آنهم
به منظور
اعاده ی حیثیت
برای رضاشاه.
در خلق این
توطئه ی خیالی«ایتالیا»ی
موهوم برای
به سلطنت
رساندن
اسماعیل صفوی،
گویی
ناخودآگاه
نگارنده ی
مقاله با
خاطره ی
رضاخان میرپنج
درگیر بوده،
زیرا حتی او
خود نیز می
دانسته که
برای انجام
کودتایی به
دست سید ضیاء
الدین
طباطبایی و
رضاشاه آینده
، دست یک
ژنرال اعلیحضرت
پادشاه
انگلستان،
ژنرال آیرونساید
معروف که
رضاخان را از
میان قزاقان
انتخاب کرد و
در رأس فوج
قزاق برای
کودتا تعلیم
داد و آماده
ساخت، درکار
بوده است. این یکی
از همان
مواردی است
که فروید
گفته است ناخودآگاه
فرد به وی خیانت
می کند!
و
باز همانجا
چنین می خوانیم:
«آيا
صفويان و
دينکاران
امامی هرگز
به منافع
ومصالح
ايران فکر
کرده اند؟ آيا
هم آنان
نبودند که
موجب قيام
افاغنه و
انقراض
صفويه شدند؟
آيا آنان
نبودند که
فتحعليشاه قاجار
را، به زور
فتوا، وادار
به جنگ با
روسيه کرده و
موجب شدند تا
بخش های بزرگی
از «تماميت
سرزمين
ايران» به دست
روس ها بيافتد
و از ايران
جدا شود؟ آيا
دينکاران
فرقهء امامی
که هم اکنون
بر ايران
مسلط هستند
جز به گسترش مذهب
و سيادت خود
در «عالم
اسلام» آن هم
به خرج ملت
ايران اقدامی
کرده اند؟»
به
این پرسش ها
که نویسنده
ضمن حمله به
جبهه ملی ایران
طرح می کند
هواداران
روحانیت شیعه
بخصوص روحانیت
حاکم کنونی
باید پاسخ
دهند. پاسخ ما
به این پرسش
های بی مورد نیست
چه تا اینجا
سخن ما
درباره ی تحریف
های زمخت تاریخی
مقاله نگار و
پرسش هایی
بود که او به
عنوان حمله
به جبهه ملی ایران
پیش می کشد و
ادعاهای
نادرستی که پیرامون
واقعیت ایران
پیش از صفوی
در تاریخ و
جغرافیا و
کار سیاسی
شاه اسماعیل
طرح می کند.
و
نیز در ادامه
می خوانیم:
«و،
تازه، اگر
شرکت امامان
دوم وسوم
شيعه
را در فتح
ايران و
کشتار
ايرانيان [را]
ناديده بگيريم،
چرا اقدام
شاه اسماعيل
برای رسمی
کردن تشيع (آن
هم بمنظور
«احيای
تماميت ارضی
ايران») بايد
موجب شود که
ما اصل کار را
فراموش کرده
و به فرع
بپردازيم و،
اگر هم «هر فرد
ملی گرایی»
بخواهد از
شاه اسماعيل
بخاطر احياء
تماميت ارضی
ايران تجليل
کند بايد،
بقول آقای اديب،
«به این مذهب
عقیده مند
باشد...»
باز
در اینجا بار
دیگر دم خروس
مغالطه و
جنجالگری هویداست؛
یعنی اگر
انکار یکپارچه
شدن ایران در
سلطنت شاه
اسماعیل
ممکن نشد،
خوب، می توان
حمله را از جای
دیگری آغاز
کرد:"شرکت
امامان دوم و
سوم شیعه در
فتح ایران و
کشتار ایرانیان"
را چگونه می
توان با یکپارچه
شدن همین ایران
به دست یک
پادشاه شیعی
آشتی داد؟ در
این "مسئله
تراشی"چندین
تقلب وجود
دارد. نخست
آنکه بگوییم
اگر این
واقعه ی ادعایی
نخست رخداده
باشد ـ که به
آن خواهیم رسید
ـ پس با واقعه ی
دوم نمی
خواند چون
قهرمان
واقعه ی دوم مروج
تشیع بوده
است: یعنی
نگارنده می
خواهد بگوید
"چگونه شیعه ی
(هوادارِ)
فاتحان ایران
می خواسته ایران
را یکپارچه و
مستقل سازد".
معلوم
نیست این نوع
تاریخ نگاری
را این شخص در
کجا آموخته
است. ملاک
واقعیت رویداد
های تاریخی
صحت وقوع
آنهاست نه
"با هم
خواندن"
آنها با نُه
قرن فاصله؛ و
هر بار که
وقوع دو رویداد
بر اساس
مدارک متقن
تاریخی به
ثبوت رسید
بحث درباره ی
خواندن یا
نخواندن
آنها با هم بیجا
خواهد بود.
حال برسیم به
واقعیت
رخداد اول، یعنی
شرکت دو امام
نامبرده در
فتح ایران و
کشتار ایرانیان.
آیا حد اقل
احترام به
خرد خواننده
ایجاب نمی
کند که مدعی
برای ادعایی
به این بزرگی
دست کم یک
منبع را نام
برد. یا می
توان ادعا را
به میان آورد
با این فرض که
"کسی چه می
داند؛ کدام
خواننده ای
است که در باب
آن تحقیق
کند؟" و این
فرض و این نوع
ادعا کردن
همان است که
"هوچی گری" می
نامند. جنگ هایی
که به فتح ایران
انجامید در
سال های
۶۳۶
و ۶۳۷
میلادی
رخ داد. حسن
ابن علی زاده ی
سال سوم هجری
ق. و حسین ابن
علی زاده ی
سال چهارم
هجری ق. (وشمسی؛
چون اختلاف
دو تقویم در این
زمان ازچهل
روز تجاوز نمی
کند) بودند یعنی
به ترتیب سال
های ۶۲۳ و ۶۲۴ میلادی.
به عبارت دیگر
یکی از آنان
در سال شکست ایرانیان
سیزده ساله
بوده است و دیگری
دوازده ساله.
از
طرف دیگر نام
سرداران
مسلمان در
همه ی جنگ های
بزرگ و از
جمله دو جنگ
بالا کاملاً
شناخته است و
دو امام بعدی
شیعه در هیچیک
از آنها
سرداری نمی
کرده اند و حتی
برای چنین
کاری بسیار
جوان بوده
اند. آخرین
فرض این
خواهد بود که
تصور کنیم
مادرشان
فاطمه ی
زهرا، با
آنهمه
اختلافی که
با عمرابن
خطاب داشته،
آن دو کودک را
به عنوان دو
سرباز ساده ی
سیزده ساله و
دوازده
ساله، به میان
سپاهیان عمر
فرستاده
باشد، برای
فتح ایران.
خوانندگان
ما خود می
توانند
درباره ی
ارزش چنین
ادعایی داوری
نمایند. اما
کاش این تنها
ادعای مقاله
نگار ما بود.
نه! وی پسران
فاطمه ی زهرا
را در کشتار ایرانیان
مغلوب شریک می
داند. آخر، در
کدام جنگ و در
کجای ایران این
دو کودک در
کشتار ایرانیان
شرکت داشته
اند.
سخن
بر سر دفاع از
آنان نیست،
بر سر دروغزنی
بی محاباست.
ما اینجا حتی
اساس را بر این
فرض کاملاً
تخیلی می
گذاریم که آن
دو خونخوار
بوده باشند.
اما کی خون ایرانیان
را خورده اند
که کسی در جایی
ذکر نکرده
است. مگر آنکه
مقاله نگار
ما به اسناد
بکری دست یافته
باشد که حتی
عقل را متحیر
سازند. پس
کجاست آن
اسناد، و چرا
عالم بزرگ
گوشه ای از
آنها را
رونمایی نمی
کند؟
می
بینیم که سخن
از چیز دیگری
است؛ از این
که، حال که یکی
از سالدیدگان
جبهه ملی ایران
به دنبال
لحظه ای غفلت
به الزامی
بودن مذهب شیعه
برای پیروان
مصدق نظر
داده، ولو اینکه
به سرعت به لغزش
خود پی برده
آن را تصحیح
کرده باشد،
باید از
بهانه ی به
دست آمده
غافل نشد، از
آن حد اکثر
استفاده را
برای کوبیدن
جبهه ملی ایران
به صلیب
محکومیت به
عمل آورد و میخ
های این ضدیت
را چنان کوبید
که جایی برای
رهایی باقی
نماند. و نام این
کار "سکولاریسم
نو" است.
پایان
بخش دوم
ع.
ش. زند
۲۳ آذر ۱۳۹۳
بخش سوم و
پایانی: از شاه
اسماعیل، یکپارچگی
ایران، و تشیع
_______________________________________________________________
مقالات
منتشر شده الزاما نقطه نظر، بيانگر
سياست و
اهداف نشریۀ اینترنتی
نهضت مقاومت
ملی ایران نميباشند.
حق
ويرايش
اخبار و مقالات
ارسالی برای
هیئت تحریریۀ نشریه محفوظ است.
|