دکتر
محمـدرضا
خوبروی پاک
خوابِ
آشفتهِ ملّتسازی
تاریخ
برآمدن ملّتها
و دولتهای
مدرن پیشینه
تاریخی
مفصّلی دارد
که مختصری از
آن به عنوان دیباچهِ
این نوشته
آورده میشود
و سپس به تاریخچه
ملّتسازی و
آشفتگی آن در
عرصه بینالمللی
خواهم
پرداخت:
در همه
کشورهای تاریخی،
ملت، موسس
دولت بود که
به تدریج با
استفاده از
آگاهی مردم و
با نهادهای
وحدت یافته
از احساس ملّی
و احترام به
قوانین پا به
عرصه گذاشت.
در دولتهای
نوپا ـ مانند
کشورهائی که
پس از جنگ
جهانی یکّم و
دوّم و یا پس
از استعمار
زدائی پا به
گستره بینالمللی
نهادند؛
دشواری اساسی
از آنجا برمیخیزد
که دولتها –
به ویژه دولتهای
بزرگ – میخواسته
و یا میخواهند
ملتی را بنیان
نهند (Burdeau G. , 1980,, ص. ۳۷) و یا
به تعبیری دیگر
به «ملتسازی»
بپردازند.
برآمدن
اروپای
مدرن، کارِ
ملّتهای پیرامونی
بود که جایگاه
خود را در بیرون
از میدان
برتری و سروری
امپراتوریها
میجستند.
جستجو برای یافتن
حاکمیّت به
آنجا رسید که
مردم و
کشورهای
سلطنتی پیرامونی
برای اثبات هویِّت
خود کوشش
کردند تا
فرهنگ خود را
که بر اساس
زبانی غیر از
زبان لاتین
بود تقویت و
تثبیت کنند.
به این ترتیب
از سده
چهاردهم تا
سده شانزدهم
م، زبانهای
انگلیسی،
اسپانیائی،
فرانسوی و غیره
رواج بیشتری یافت
و به عنوان
زبان رایج
کشورها
بکار گرفته
شد. این کشورها
توجیه بیشتری
برای نشان
دادن تفاوت
خود از دیگران
بدست آوردند
به این
اعتبار که
افزون بر شخصیّت
سیاسی یگانه،
شخصیّت کشوری
تک زبانی را
هم در اختیار
داشتند. به این
ترتیب، زبان
ملّی به گونه یکی
از نشانههای
وجود کشور
پادشاهی
تلّقی شد و به
عنوان نمادی
از یگانگی
ملّی به همه
مردم درون یک
کشور تحمیل
شد.این پدیده
یکی از
تفاوت ملتهای
تاریخی و غیرتاریخی
است. به دوراز
هر گونه میهندوستی
افراطی، اگر
تنها نظریه
هگل، انگلس و
فیلسوف
آلمانی کارل یاسپرس
را بپذیریم،
و اوستا و
شاهنامه را
هم به کناری
نهیم؛ موضوع
پیدایش دولت
در ایران را میتوان
به گونه دیگری
تشریح کرد. به
این ترتیب که
اگر مردمی
توانستند بنیانگذار
نخستین
«امپراتوری«
در جهان
باشند و اگر
توانستند
ملّتی تاریخی
به حساب آیند،
و نیز
توانستند از
دوران معرّفی
کشور بوسیله یک
قبیله به
مرحله آفرینش
ساتراپیها
و سپس ممالک
محروسه
برسند؛ به
ناچار، میباید
پیشتر از
آن، دولت ـ
ملّت و یا
کشور خود را
ساخته باشند.
در اروپا،
اجبار به
استفاده
همگانی از
زبان یگانه،
همراه با روش
کم و بیش خشن
حاکمان، سبب
شد تا بهرهگیری
از زبانهای
گالوآ (Galois)
در سرزمین
گال، زبانهای
ایرلندی در بریتانیای
کبیر، زبان
بروتونی در
فرانسه و
زبان
کاتالان در
اسپاینا، با
به کارگیری
خشونت به
کمترین حدّ
خود برسد. نتیجه
ملّتسازی
در بریتانیا
(مرّکب از
سرزمینهای
اسکاتلند،
گال، ویلز،
انگلستان و ایرلند
شمالی) آن شد
که فرهنگ همه
مردم آن زیر
سلطه فرهنگ
انگلیسی قرار
گرفت.همان
گونه که در
فرانسه زبان
پادشاهان
فرانسه در
سراسر خاک
فرانسه برتری
یافت و در نتیجه
فرهنگ گُلها،
برتونها و دیگر
گروههای
ساکن خاک
فرانسه، اگر
نه ناپدید،
دستکم، بسیاری
از خطوط
مشترک خود را
از دست
دادند.برای
نشان دادن
تفاوت و عدم
به کارگیری
خشونت در
مورد زبان
رسمی در ایران
یادآوری این
نکته لازم
است که زبان ایرانی
به معنای
اعمِ کلمه
تمام زبانهای
مرده (اوستایی،
پارسی
باستان، سکایی،
مادی، پهلوی یا
پارسی میانه،
پارتی، سغدی،
خوارزمی و غیره)
و زبانهای
زنده (فارسی
دری، پشتو،
انواع کردی،
شامل کرمانجی،
سورانی و غیره،
بلوچی) و دهها
زبان دیگر را
شامل میشود.
پس از حملهٔ
اعراب، به
کارگیری
فارسی دری به
عنوان زبان
ارتباطی همهٔ
اقوام ایرانی
رو به گسترش
گذاشت. یعنی
به احتمال قوی
همان کارکردی
را که در
گذشتهای نه
چندان دور ـ یعنی
در دورهٔ
ساسانیان ـ
در کنار زبان
پهلوی داشت.
در دورهٔ
تسلط اعراب،
چون دودمانهایی
در خاور
(خراسان، سیستان،
افغانستان و
ازبکستانی
کنونی) و شمال
ایران حکومت
مستقل
داشتند، این
زبان رواج بیشتری
پیدا کرد و با
بهرهگیری
از دیگر زبانهای
ایرانی و
زبان دین و
قرآن غنای
کامل یافت.
زبان فارسی،
برعکس بسیاری
از زبانهای
کشورهای
اروپای
امروزی،
زبانی تحمیلی
نیست، بلکه این
زبان در طول
تاریخ
دگرگونیهای
اجنماعی و سیاسی
ایران جای
خود را باز
کرده است و
اقوام ایرانی
به آن سخن میگویند.
به عنوان
مقایسه میتوان
به چگونگی
همگانی شدن
زبان فرانسه
در آن کشور اشاره
کرد. در سال ۱۵۳۹،
فرانسوای
اول، پادشاه
فرانسه،
زبان رسمی
کشور را
فرانسوی
اعلام کرد،
در حالی که در
همان زمان و
هم اکنون نیز
در این کشور
به زبانهای
دیگر با ریشههای
مختلف، از قبیل
لاتین،
آلمانی، سلتیک
و باسک،
استفاده میشود.
نگاهی به
قوانین
فرانسه در مورد
به کار بردن
انحصاری
زبان فرانسوی
از اِعمال
فشار و سختگیریهای
قانونی و
اداری بسیاری
حکایت دارد.
حال آنکه در
کشور ما تا
سالهای اخیر،
بدون اعمال
زور و یا فشار
قانون و تنها
از راه تعالی
زبان و
تسامح، رواج
و تکمیل زبان
مشترک عملی
شد.زبان فارسی
ملک مطلق هیچ
قوم ویژهای
نبوده و نیست
و نمیتوان
ادعا کرد
سلطان سلیم،
پادشاه
عثمانی، که
به روایتی
چهل هزار شیعهٔ
ایرانی را
کشته، به زور
و تحت ستم
فارسها شعر
فارسی میسروده
است!
از آنجا که
زبان فارسی
نوشتاری هیچجا
در محاوره به
کار نمیرفت
(و امروزه نیز
تا حدی چنین است)،
اکثر شاعران
و نویسندگان
بزرگ ایرانی
زبان یا گویش
دیگری جز
فارسی
نوشتاری
داشتند،
مانند سعدی و
حافظ که هر یک
ملعماتی (نثر یا
شعر دوزبانه)
به گویش محلّی
خود دارند. همینطور
است در مورد
عراقی، نظامی
گنجهای،
خاقانی
شروانی،
همام تبریزی،
شیخ محمود
شبستری و مانند
آنها.
از این روی میبینیم
در قانون
اساسی
مشروطه یادی
از زبان رسمی
کشور نشده که
در قانون
اساسی تطبیقی
نادر است. زیرا
پدران بنیانگذار
با این که از
گوشههای
مختلف ایران
بودند تردیدی
در استفاده
از زبان فارسی
ـ مشترک بین
همه اقوام ـ
نداشتند.
آنان میدانستند
که ادبیات ایران
ثمرهٔ کوشش و
تلاش جمعی
همهٔ اقوام ایرانی
است. در مورد
سایر مظاهر
فرهنگی ایران،
مانند موسیقی
ایرانی، که
هریک از گوشههای
آن به نام قوم
و یا سرزمین ویژهای
است،
برخی از
پژوهشگران
سال ۱۶۴۸ را
سال زایش
دولت ـ ملّت یا
دولت ملی میدانند.
زیرا در این
سال با پیمان
وستفالی جنگهای
سی ساله
اروپا پایان یافت
و پیامد آن
راه نظام نوین
روابط بینالمللی
را گشود که در
آن تنها
کشورهای
مستقل و با رژیم
سلطنتی
صاحبان حق
تلّقی میشدند.
انقلاب
فرانسه،
تجربههای
لازم برای
برتری یک
زبان به زبانهای
دیگر را
فراهم آورد و
نمونههای
از همبستگی میان
مردمی را که
از یک زبان
استفاده میکردند
با الحاق به
خاک فرانسه
را نشان داد.
تفکّر یگانگی
ملّی و بهره
برداری از یک
زبان برای
تقویت یگانگی،
سپس به
کشورهای
همسایه
فرانسه سرایت
کرد. نخست
کشور پادشاهی
ایتالیا با
فتوحات
ناپلئون،
استانهای ایلیرین
(Illyriennes) در شبه
جزیره
بالکان،
لهستان و سپستر
کنفدراسیون
راین (Rhin)
آفریده شد (Breton,
1998, ص. ۹۸)
کشورهای این
سان ایجاد
شده، همه شخصیّت
فرهنگیِ
مردم دیگر را
فراموش کرده
و بهرهوران
از زبانهای
دیگر را به
گونه اقلیّت
در آوردند (Breton,
1998, ص. ۹۸)
بررسی گذرا
از حوادث
اروپا ـ به ویژه
در سده
نوزدهم میلادی
ـ نشان دهنده
اثرگذاری
تفکّر ملّت و
ملّیگرائی
است. فیخته (Fichte) در سال ۱۸۰۷
«گفتار برای
ملّت آلمان»
را نوشت،
اسپانیائیها
و روسها ملّیگرائی
خود را با
مقاومت در
برابر ارتش
ناپلئون در
زمستان سال ۱۸۱۲
نشان دادند.
در سال۱۸۱۳
نبرد ملّتها
یا نبرد لایپزیک
علیه
ناپلئون رخ
داد که در آن
بریتانیا،
روسیه،
اسپانیا،
پرتغال،
پروس، اتریش
و سوئد باهم
متحد بودند.
با شکست در این
جنگ افسانه
برتری «ملّت
بزرگ»
فرانسه و «ارتش
بزرگ»اش،
پایان یافت.
در سال ۱۸۱۵
نظام مترنیخی
برپا شد که در
آن خواستهای
آزادیخواهانه
مردم در
برابر منافع
دولتهای
بزرگ پایمال
شد. از این روی
در سال ۱۸۳۰
کشورهای
اروپائی بیشتر
به خاطر
مصالح سیاسی
و ایجاد
کشورهای
حائل آفریده
شدند. در سال ۱۸۴۸،
«بهار مردمان»
رویداد که
هرچند برای مردم
چک، مجار،
کروآت،
لهستانیها
و رومانیها
زود گذر و
مستعجل بود؛
امّا، دو
جنبش یگانگی
ملّی آلمان و
ایتالیا
توانستند به
ترتیب در سالهای
۱۸۷۰ و ۱۸۷۱ پیروز
شوند (Breton, 1998,
ص. ۹۸)
در پایان
جنگ یکم جهانی،
دولت ـ ملّتهای
نوین دیگری
به صحنه بینالمللی
قدم گذاشتند
مانند:
فنلاند،
کشورهای
بالت،
لهستان، چک و
اسلواکی،
مجارستان،
صربستان،
کروآسی،
اسلوونی و ایرلند.
از دهه ۱۹۷۰
م ـ با
ناتوانائی
دو ابر قدرت
جهانی برای
حلّ تعارضهای
سیاسی و
مسائل
اقتصادی در
بسیاری از
موارد به پیمان
کهنه وستفالی
استناد میشد.
امروزه نیز
با یایان یافتن
جنگ سرد و
توسعه تئوری
جهانروائی
هنوز هم به این
پیمان
استناد میشود.
با فروریزی
امپراتوری
شوروی دولت ـ
ملّتهای
تازهتری هم
در اروپا آفریده
شدند مانند: بیلو
روسی، اوکراین،
اسلواکی،
اسلوونی،
کروآسی،
بوسنی و هرزه
گووین و
مقدونیه. به این
ترتیب در دو
سده، نقشه
جغرافیائی
اروپا ـ پس از
فروریزی
امپراتوریها
ـ نزدیک به
پنجاه کشور
را در خود جای
داد؛ که هر
کدام از آنان –
در بیشتر
موارد به غلط –
خود را نماینده
قوم و یا زبانی
ویژه میپندارند.
از این روی،
میتوان گفت
که ملّتسازی
گاهی نتیجه
معکوس دارد.
به این ترتیب
که گروههای
زبانی و یا
فرهنگی که به
گونه اقلیتهای
شمارشی ـ نه
اقلیتهای
اجتماعی ـ
بوده و خطوط ویژه
آنان تا پیش
از ملّتسازی
مورد توّجه
نبوده و یا غیرقابل
درک بود؛ با
اتخاذ سیاست
تمرکزگرائی
دولتها این
گروهها به
تفاوت خود با
دیگران واقف
میشوند. نتیجه
این آگاهی و
وقوف آن میشود
که در میان
مردم ـ و به ویژه
در میان
روشنفکران
آنان- واکنشی
نسبت به
فرقگذاری
حاکم ایجاد
شود تا با دستیابی
به استقلال و یا
خود مدیری از
برتری جوئی
دستگاه حاکم
رهائی یابند.
بیهوده نیست
که گفتهاند
با هر دولت نوینی،
اقلیت یا اقلیتهائی
نوین به وجود
می آیند. نتیجه
چنین ملتسازی
چیزی جز ایجاد
دولتهای
کوچک که هر
کدام اقلیت یا
اقلیتهائی
را در خود جای
داهاند نیست
. همانگونه که
در مورد
عراق، لیبی و
سودان میبینیم
کشورهائی از
این دست دیر یا
زود دستخوش
بحران و جنگ
خواهند شد.
کشورهای
نوبنیاد
اروپای مرکزی
را میتوان
کشور اقلیّتهای
ملّی خواند
که در هر یک از
آنها «مرکز» ـ
به معنای پایتخت
ـ تنها
معرِّف یک
فرهنگ مسلط
است و ملّتهای
دیگر همانند
اقلیّتها
هستند. به این
ترتیب، با از
میان رفتن
امپراتوریهای
پیشین،
موجودیتهای
نوین ملّی با
وضعیت اقلیّت
ملّی روبرو
شدند. در نتیجه،
برخی از
حقوقدانان
کوشش کردند
تا برای
چندگونگی
ملّی و
ناهمگونی در
درون اجتماع
راهحلی پیدا
کنند. در این میان
کششهائی هم
برای ایجاد یک
جامعه سیاسی
تازه و
سازماندهی
آن وجود داشت
که منکر چند
گونگی میشدند.
ریشه ناآرامی
و شکنندگی
دولتهای
ملّی در
اروپای مرکزی
را باید در همین
نکته یافت.
به عنوان
نمونه،
الکساندر
کوژِو (Alexandre Kojève)،
فیلسوف
فرانسوی روسی
الاصل و هگلشناس
برجسته،
درفردای جنگ
دوم جهانی
نظریّهای
را عرضه کرد
که برابر آن: «دولت
نوین، به
عنوان واقعیتی
سیاسی باید
دارای بنیادهای
محکمتری بیش
از ملّت، که
بنیاد کنونی
آن است باشد.
برای تداوم
زندگی سیاسی،
کشورهای
مدرن باید
اتحادی
امپراتوریوار
(impériale)
در میان ملّتهای
خویشاوند
بوجود آورد و
دولتهای نوین،
هنگامی دولتی
واقعی
خواهند شد که
به گونه
امپراتوری
در آیند» (Kojève,
91)
منظور کوژِو
از امپراتوری،
ساختهای سیاسی
بزرگ و
فراملّی است
که وی آن را در
مورد بنیانگذاری
بازار مشترک
اروپا بکار
گرفته بود (Kojève,
91)
در سده بیستم
میلادی، در یک
دوره کوتاه
اتحاد جماهیر
شوروی و یوگسلاوی
پیشین کوششی
برای ایجاد
دولت چند ملّیتی
در زیرشعار
فدرالیسم
سوسیالیستی
به عمل
آوردند که از
ناکامی آنان
آگاهیم. پس از
کمونیست
زدائی (décommunisation) در
کشورهای
اروپای شرقی
و مرکزی،
دولتهائی
مانند
اسلواکی (Slovaquie)،
اسلوونی (Slovénie) و یا
مقدونیه پیدا
شدند که تقسیم
بندی قومی
سرزمینها،
استفاده
نامناسب از
اصل ملیّتها
و حقِ مردم
برای تعیین
سرنوشت نیروی
آفریننده این
کشورها بود.
به عنوان
نمونه قانون
اساسی ۱۷
نوامبر ۱۹۹۱
مقدونیه،
دولت این
کشور را «دولت
ملّی مردم
مقدونی» مینامد
و این عنوان ریشه
تنش میان یونان
و مقدونی است.
درنگی دیگر،
در سرزمینهای
اروپای غربی
نیز نشان میدهد
که بهرهبرداری
نوین از اصل
ملیّتها و
تمایل به گریز
از مرکز در
بلژیک،
اسپانیا و در
سطح پائینتری
در ایتالیا
وجود دارد که
حتی فدرالیسم
جداساز (désagrégative) هم
نتوانسته
است آن هوی
هوس را نابود
کند و یا آن را
به سطح کمتری
به رساند که
نمونه والای
آن بلژیک است.
در بیشتر
کشورهای
اروپائی
ساختار کشور
ـ ملّت یا
دولت ـ ملّت
بر دوپایه: ویژگی
زبانی و
انکار فرهنگهای
گروه اقلیتی
استوار است. بی
هوده نیست که
انکار فرهنگهای
دیگر را یکی
از ویژگیهای
انحصاری
کشور ـ ملّت میدانند
که به بهانه
استثنای
فرهنگی راه
را برای
همانند سازی
متعدی و
اجباری میگشایند
(Bonet,
2008). در
نتیجه با
نمونههائی
از سازماندهی
در جامعه سیاسی
اروپا روبرو
هستیم که در
حال چندپارگی
هستند.
پس از این
تاریخچه
کوتاه در
مورد شکلگیری
دولت در قاره
اروپا بیمناسبت
نیست که نگاهی
گذرا نیز به
دولتهای
موجود و جایگاه
اقوام در
قاره آسیا و
آفریقا بیافکنیم:
-در قاره
آسیا
در قاره آسیا
اوضاع از لونی
دیگر بود و
هست. صرفنظر
از تئوریهای
رایج در
اروپا که در
قاره آسیا کمیاب
و یا بهتر بگویم
نایاب است
وضع و زایش
دولتها
چنان بود که برابر
آمار زیر از
پایان جنگ یکّم
جهانی تا به
امروز در
مدّتی کوتاه
ـ یعنی در
اندک مدتی ـ
کمتر از هر یک
سال و نیم ـ یک
دولت نوین
برای مردم این
قاره آفریده
شد. مردمی که بیش
از مرزهای نوین
به زندگی
بهتر نیاز
داشتند.
نخست در سال ۱۹۱۹
م، استقلال
افغانستان
به رسمیّت
شناخته شد. این
کشور از سال ۱۸۷۹
تحت حمایت بریتانیا
بود که روسیه
نیز آن را در
سال ۱۹۰۷ پذیرفت.
سپس کشور
عراق (۱۹۳۲) پا
به جامعه بینالمللی
دولتها
گذاشت. از سال ۱۹۴۱
تا سال ۱۹۹۱
م، (پنجاه سال)
سی و چهار
کشور در این
قاره آفریده
شد که
عبارتند: سوریه
۱۹۴۱ ـ کره ۱۹۴۵
ـ فیلیپین،
اردن، لبنان ۱۹۴۶
ـ هند،
پاکستان ۱۹۴۷
ـ اسرائیل، میانمار
(برمه)، سری
لانکا ۱۹۴۸ –
اندونزی ۱۹۴۹
ـ لائوس،
کامبوج ۱۹۵۳
ـ ویتنام ۱۹۵۴
ـ مالزی ۱۹۵۷
ـ کویت ۱۹۶۳ ـ
مالدیو،
سنگاپور ۱۹۶۵
ـ یمن جنوبی ۱۹۶۷
ـ بوتان،
بنگلادش،
بحرین، قطر،
امارات عربی
متحده ۱۹۷۱ ـ
سیشل ۱۹۷۶ ـ
برونای ۱۹۸۴
ـ گرجستان،
ارمنستان،
آذربایجان،
قرقیزستان،
ازبکستان،
قزاقستان،
ترکمنستان،
تاجیکستان
در سال ۱۹۹۱٫(Breton,
1998, ص. ۳۷).
دولتهای این
قاره را میتوان
به گونههای
زیر نیز تقسیم
کرد:
آ ـ دولتهائی
که بخشی از
گروه مردم و یا
ملّت و قومی
را در خود جای
دادهاند
مانند
کشورهای
عرب؛
ب ـ کشورهائی
که با فراموش
کردن وضع
موزائیکی
قومی مردم
سرزمینشان،
خود را ملّتی
تازه و یکدست
میانگارند
مانند فیلیپین،
هند،
پاکستان،
برمه،
اندونزی و
لائوس؛
پ ـ کشورهائی
که دچار
دشواریهای
اساسی در
مورد همزیستی
مردم هستند
مانند اسرائیل،
سریلانکا،
مالزی و
بوتان،
عراق؛
ت ـ کشورهائی
که مدعی تک
قومی هستند و
اقلیّتهای
خود را به هیچ
میشمرند. این
گونه کشورها
در ظاهر و بر
روی کاغذ،
وحتی پرچم، بیشتر
از دیگران
خود را
همانند کشورهای
نوین اروپائی
میدانند و میخواهند
با استفاده
از دیگر گروههای
ساکن قاره آسیا
برتری خود را
تثبیت کنند.
مانند
استفاده
دولت ترکیه
از ترک
زبانان، آذریها،
ترکمنها
اوزبکها،
قرقیزها و
قزاقها (Breton, 1998, ص. ۳۸).
کشور چین،
با قبول تز لنین
تنها کشور غیر
فدرالی است
که رسما چند
ملّیتی ولی یگانه
گرا، است.
درسال ۱۹۹۵،
این کشور
دارای بیش از ۱۵۰
سرزمین با «خودمدیری
ملّی» بود که
در سه سطح
گوناگون
قرار داشتند: ۵
منطقه خود مدیر
به نام کیو (Qu) در۲۳
استان، ۳۰
فرمانداری
خود مدیر (Yhou)
در سطح
شهرستان و ۱۱۹
بخش خود مدیر (Xian) که هر
کدام از آنان
به نام یک یا
چند مردم
ساکن آنان
نامّیده میشوند.
چین با نپذیرفتن
هر شکل و شیوهای
از فدرالیسم،
با استفاده
از برتری
شمارشی
استفاده
کنندگان از
زبان چینی (۹۲ %
از مردم چین)،
تسلط فرهنگ چینی
و حضور فعّال
ماموران
دولت مرکزی
برای نظارت،
خود مدیری
لغزانی را به
مردم خود
داده است. به
گونهای که
در میان یکصد
و پنجاه
مردمانی که
به عنوان ملیّت
غیرچینی به
رسمیّت
شناخته شدهاند
تنها، ۵ ملیّت
در وضعیت
روشنی بسر میبرند
که عبارتند
از: مغولها،
تبتیها، اویغورها،
زهویانگها (Zhuangs) و
مسلمانان چینی
زبان به نام هیو
(Hui)ها. دیگرِ
ملیّتهای
ساکن چین در
وضعیت اقلیّتهای
فرودست بسر میبرند.
(Breton,
1998, ص. ۴۶
-۴۷). این ملیّتها
جزو آن ۶۰
گروهی هستند
که به نوشته
رولاند
برتون، تشکیل
دولتی از خود
را نمیدهند؛
اما، موجودیتی
سیاسی فرو
دولتی دارند
و یا نهادهائی
را دارا
هستند که به وسیله
آن زبانهای
آنان مورد
استفاده
قرار میگیرد.
در قاره
آفریقا:
کشورهای این
قاره از دو
گروه فرهنگی
بزرگ هستند:
در شمال این
قاره دولتهائی
عرب زبان
هستند و در
جنوب صحرای
آفریقا دولتهائی
هستند که آن
را اصطلاحا
آفریقای سیاه
مینامند.
اکثریت این
کشورها
استراتژی را
برگزیدهاند
که فراتر از
تقسیم بندی
قومی است و میخواهند
کشورهائی
تنها بر اساس یگانگی
زبان بوجود
آورند. در حالی
که، زبان رسمی
برخی از
آنان، زبان
کشورهای
استعمارگر پیشین
است مانند
انگلیسی،
فرانسوی و یا
پرتغالی.
کشورهائی که
پیش از تقسیمبندی
استعماری
آفریقا وجود
داشتند و یا
برابر
کنفرانس برلین
در سال ۱۸۸۵ ایجاد
شدهاند از این
کلیت مستثنی
هستند.
سومالی کشوری
تک قومی در این
قاره بود.
کشور دیگر تک
قومی
ماداگاسکار
است که در سال ۱۹۶۰
به استقلال
رسید. این
کشور افزون
بر تک قومی
بودن، زبان
مشترکی نیز
داشت. پیش از
استعمار
فرانسویان،
ماداگاسکار
با رژیمی
پادشاهی
اداره میشد
و از خط و زبانی
ـ واحد از ریشه
زبانهای
اندونزی ـ
استفاده میکرد.
در سده
نوزدهم میلادی
فرانسویان
زبان خود را
به این کشور
تحمیل کردند
و امروزه یکی
از موارد
اختلاف در این
کشور موضوع
گزینش زبان محلی
و یا زبان
فرانسوی است.
در سال ۱۹۶۲
روآندا و
بروندی به
استقلال رسیدند.
این دو کشور
دارای زبان
مشترکی به
نام کینیاروآنداک
اروندی (Kinyarwandakirundi) هستند
که امروزه در
کنار زبان
فرانسوی ـ
زبان رسمی ـ
مورد
استفاده
مردم است.
در آفریقای
جنوبی، سه
سرزمین پادشاهی
تحتالحمایه
پیشین بریتانیا:
بوتسوانا در
سال ۱۹۶۶ ـ
لسوتو در
همان سال و
سوآزیلند در
سال ۱۹۶۸
مستقل شدند.
کشور آفریقای
جنوبی در سال ۱۹۹۴
مستقل شد.
در قاره
آمریکا:
استعمار
آغازین، نسلزدائی
سرخپوستان و
سپس اجرای سیاست
«دیگ ذوب» (Melting pot)
جائی برای اثبات
و یا تائید
اصل و ریشه
محلی و بومی
باقی نگذاشت.
شاید احترام
به مردم بومی
و اختراع
اصطلاح «ملّتهای
آغازین» در
کانادا و یا
ظهور واژه
چند فرهنگی (Muticultarisme) در این
کشور
لاپوشانی
برای این عیب
و نقص است (Breton, 1998, ص. ۴۲).
در اقیانوسیه:
وضعیت گوناگونی
قومی و سرزمینی
وجود دارد و
تقسیم بندی
آنان نیز
براساس سیاستهای
پس از
استعمار
زدائی است. ۲۴
جزیره و مجمع
الجزایر این
قاره از سه
قوم ملانزی،
میکرونزی و
پلونزی
هستند که
ملاط اصلی
اجتماع آنان
زبان و آئین دیرینه
آنان است.
نوزائی
تئوری ملت
سازی
ملّتسازی
انواع
گوناگون و
مراحل مختلفی
دارد. پیشینه
تاریخیِ نوینِ
اجرای این
تئوری را باید
در خرابههای
آلمان نازی و
ژاپن در سال ۱۹۴۵
پیدا کرد.
فاتحان جنگ بینالملل
دوّم تئوری
ملّتسازی و
نهادینه
کردن آن را
برای این دو
کشور جنگ
باخته که هر
دو از ملتهای
تاریخی
بودند؛ تهیه
و به مرحله
اجرا
گذاشتند[۱]
ایالات
متحده آمریکا
فاتح بزرگ
جنگ دوّم
جهانی تصمیم
قاطع داشت تا
دو کشور
آلمان و ژاپن
را بازسازی
کند. به این
منظور با
گماردن
حاکمان نظامی
ـ به تقلید از
امپراتوری
روم زیر نظر
پرو کنسولی « Proconsul»
ـ به عنوان
دولتی موقّت
روی کار آورد.
ژنرال مک
آرتور در
ژاپن (از سال ۱۹۴۵
تا ۱۹۵۲) و
ژنرال کلی (Clay) در
منطقه اشغالی
آمریکائیان
در آلمان (۱۹۴۵
تا ۱۹۴۵) از
جمله این پرو
کنسولها
بودند.
هر یک از این
دو پرو کنسولها
منابع مالی
نامحدودی در
اختیار
داشتند و هر
دوی آنان هدف
خود را برای «برقراری
نظم عمومی،
بازسازی زیربنای
اولیه دولت،
برقراری نظم
نوین مالیاتی،
دموکراتیک
کردن کشور،
برقراری نیروی
انتظامی نوین
و بازسازی
برنامههای
آموزشی»
قراردادند[۲].
از این روی به
نظر برخی از
پژوهشگران
اشغال آلمان
و ژاپن «نخستین
تجربه آمریکائیان
در مورد
استفاده از نیروی
نظامی برای
دگرگون سازی
سریع و اساسی
جامعهای در
حالِ گذار از
تعارض» بود.[۳]
پژوهشگر دیگری
درباره آغاز
این دوران در
کتاب جالبی[۴]
درباره
برخورد آمریکائیها
برای «متمدن
سازی
ناهنجاران» مینویسد:
آمریکائیها
سه واژهای
که با حرف د (D) آعاز میشود
را انتخاب
کرده بودند یعنی
(Démilitarisation) غیرنظامی
سازی،(Dénazification)
نازی زدائی
و (Démocratisation)
برقراری
دموکراسی.
برای این وظیفه
آخری آنان نه
تنها به
آموزش
دوباره برای
تغییر رفتار
تحمیلی به
مردم از سوی
نظامهای
استبدادی
بل، برای تغییر
طرز تفّکر
مردم و سرشت
ملّی (Temperament national)
آنان نیز دست یازیدند.
شوروی ـ
وارث مرده ریگ
قرارداد یالتا
ـ در اروپای
شرقی به کوششی
به نام
«امپراتوری
سازی» دست یازید
که با خشونت
هر چه تمامتر
انجام گرفت[۵]
در آلمان غربی
متفقین
اروپائی آمریکا:
بریتانیا و
فرانسه هر یک
به روش ویژه
خود از راه و
رسم آمریکائیان
برای ملّتسازی
تقلید کردند.
در سالهای
نخستین پیروزی
متفقین و
اشغال خاک
آلمان،
فرانسویان
که اداره
منطقه بادن
بادن (Baden-Baden)
به آنان
واگذار شده
بود با توّجه
به طرز فکر قدیمی
«ماموریت برای
متمدن سازی» دیگران
بیشتر از آمریکائیان
و بریتانیائیها
رفتار
فاتحان را
داشتند.
فرانسویان بیشتر
به فرهنگ
توجه داشتند
از این روی
صادر کردن
فرهنگ
فرانسوی را
برای متمدن
سازی آلمانیها
به کار میبردند[۶]
شگفت آنکه
برخلاف
انتظار،
ملّتسازی
در آلمان و
ژاپن با موفقیت
به اجرا
درآمد. زیرا
هر دوی آنان
جزو ملتهای
تاریخی بوده
و پیشینهای
دراز درباره
دولت و همزیستی
مردم داشتند .
به نظر آمریکائیان
این موفقیت
نشان دهنده
آن بود که
دموکراسی
قابلیت صدور
را داشته و میتواند
دگرگونیهای
اساسی در
کشورهای دیگر
ایجادکند.
امّا این
خوشبینی با
وقوع جنگ ویتنام
و سپس اجرای سیاست
نوین
استعماری دیری
نپائید. از پایان
مساله
استعمار تا
به امروز
مسائل مربوط
به حقِ مردم
برای تعیین
سرنوشت و
ساماندهی آن
حادثههای
فراوانی در
کشورهای نو
استقلال آفریده
است: در نیجریه
(بیافرائیها)،
در اریتره
،در اتیوپی تیگرهایها
(Tigré) در میانمار،
کارانها و
کاشنها (Karan
و Kachen)
اقلیتهای
مسلمان و سیکها
در هند، بلوچها
و بنگالیهای
مهاجر در
پاکستان، مسیحیان
جنوب سودان،
تامولها در
سریلانکا،
بربرها در
الجزایر و
مراکش نمونههائی
از آن است.
مواردی که
حقِ مردم برای
تعیین
سرنوشت از
راههای صلحآمیز
به نتیجه رسیده
بسیار اندک
است. از سوی دیگر
مواردی که حق
ملتها در تعیین
سرنوشت خود
منجر به
ناکامی شده
کم نیست
مانند:
جداسازی
کاتانگا از
کنگو در سالهای
۱۹۶۳ـ۱۹۶۰،
بیافرائیها
در نیجریه (۱۹۷۰ـ۱۹۶۶)،
مردم جنوب
سودان (۱۹۷۲ـ۱۹۶۷)،
مردم اوگاندا
(۱۹۷۷) و الحاق
استانی از اتیوپی
به سومالی (۱۹۷۷)
نمونههای
از این ناکامیهاست.
در دوران
جنگ سرد، آمریکائیان
بیشتر در پی
مهار و تضعیف
قدرت اتحاد
شوروری
بودند. در پایان
جنگ سرد کارتهای
بازی دگرگون
شد و عوامل
نوظهوری در
عرصه بینالمللی
پا به عرصه
گذاشت. به
گونهای که
از سال ۱۹۴۵
تا ۲۰۰۳ ـ
پنجاه و پنج (۵۵)
عملیات
برقراری صلح
با مداخله
سازمان ملل
در مناطق
بحرانی صورت
گرفت که آغاز
چهل و یک (۴۱)
بحران پس از
سال ۱۹۸۹ـ
فروپاشی دیوار
برلین ـ بود.
از آن زمان زیر
عنوان «حمایت
از دموکراسی» «Uphold
Democracy» و یا اجرای
حق تعیین
سرنوشت عملیاتی
در کشورهای
مختلف جهان
به گونههای
متفاوتی
صورت گرفته و
میگیرد. در
برخی از کشورها
عملیات به
صورت تصرف
سرزمینی با
مرزهای به
رسمیّت
شناخته آنها
بود و در برخی
دیگر عنوان
ماموریت حفظ
صلح و آرامش
را داشت و در
مواردی دیگر
زیر عنوان حق
تعیین
سرنوشت از
راه همه پرسی
بود.
در ماه
آگوست سال ۱۹۹۲،
سربازان آمریکائی
در سومالی به
عنوان «برپا
کنندگان امید»
ـ «Restore Hope»
در حمایت نیروهای
سازمان ملل
متّحد ـ به
تدریج در دام
کشمکش
گروهائی که
هر یک با دیگری
میجنگیدند
افتادند و
نقش نیروی
بازدارنده
را ایفا میکردند.
به گونهای
که در سال ۱۹۹۳
تنها در یک
نبرد دو هلی
کوپتر آمریکائی
سقوط کرد و ۱۸
نفر از
سربازان آن
کشور کشته
شدند. جنازه این
سربازان به
وسیله سومالیائیها
به خیابانها
آورده شد که
پخش آن در
رسانهها
اثر ناگواری
در افکار
عمومی جهان
باقی گذاشت.
از ماه
سپتامبر ۱۹۹۴،
نیروهای
هوابرد ایالات
متحده آمریکا
به صورت نیروئی
مهاجم درآمد.
ارتش آمریکا
که در سال ۱۹۸۹
برای نخستین
بار به تهاجم
و تصرف کشوری
کوچک به نام
پاناما دست یازیده
بود درپی
تصرف هائیتی
برآمد؛ کشوری
که فقیرترین
کشور نادار
دنیاست. این بار
مداخله به
نام دموکراسی
انجام گرفت
تا رئیس
حمهوری
منتخب هائیتی
که با کودتائی
ساقط شده و به
ایالات
متحده آمریکا
پناهنده شده
بود دوباره
به قدرت
بازگردد. واشنگتن
در اخطاری به
فرماندهان
ارتش کودتائی
یادآور شد که
در صورت
واگذار
نکردن قدرت
به رئیس
جمهوری
منتخب باید
منتظر
بازداشت خود
به وسیله نیروهای
آمریکائی
باشند.
مقاومت ارتش
هائیتی سبب
شد تا بیست
هزار سرباز
آمریکائی در
خاک هائیتی پیاده
شوند و
فرماندهان
ارتش این
کشور نیز
فرار را بر
قرار ترجیح
دادند. پس از
آن، برگردانیدن
نیروهای آمریکائی
دشوار شد و در
نتیجه دولت ایالات
متحده آمریکا
عنوان عملیات
را دگرگون
ساخت و
سربازان خود
را «نیروی
حافظ صلح» نامید.
واشنگتن
اعلام داشت
که ما تنها
برای حفظ صلح
و ثبات کشور
هائیتی در
آنجا هستیم
نه برای تصفیه
حسابهای
شخصی میان
کودتاگران و
دولت. سپس
دوران
بازسازی فرا
رسید که هر
چند نظامیان
آمریکائی در
آن مداخله
مستقیم
نداشتند ولی
حضور آنان در
هائیتی شرایطی
را به وجود
آورد که خود
مردم به
بازسازی
دولت برخیزند.
در این عملیات
ذکری از ملّتسازی
نشد؛ زیرا
چندی پیش از
آن، کلینتون
رئیس جمهوری
آمریکا رسما
به ماموریت
سربازان آمریکائی
در سومالی پایان
داده بود.
بدین ترتیب
تفکرملّتسازی
که تصوّر میشد
میتواند به
وسیله بزرگترین
کشور
دموکراتیک
دنیا به ملّتهای
در حال نابودی
کمک کند؛ به
صورت پرهیزه
(تابو) در آمد.
زیرا در کشوری
که در حال
نابودی بود و
نیروهای آمریکائی
میخواستند
و یا چنین
وانمود میکردند
به کمک مردم
آن به شتابند
به وسیلههمان
مردم و علیه
سربازان آمریکائی
به شکست نیروهای
آمریکائی
منجر شده بود.
به این ترتیب
هر گونه امید
ملّتسازی
به ضعف گرائید
و آمریکائیان
نمیخواستند
در هائیتی نیز
دچار خواری و
خفّت شوند.
حمایت از
دموکراسی
فراموش شد و نیروهای
سازمان ملل
متّحد از سال ۱۹۹۵
تا سال ۲۰۰۰
جایگزین نیروهای
آمریکائی شد.
و اینک پس از ۲۰
سال هنوز هائیتی
نتوانسته
است روی پای
خود بایستد.
در دو دهه اخیر
تئوری دیگری
بروز کرده که
«دولتهای
ورشکسته» (Failed states) نامیده
میشود و
مراد از آن
دولتهائی
است که در اثر
فساد مالی و یا
جنگهای
داخلی
ساختار دولت
نابوده شده
را دارند و
گروههای
تشکیل دهنده
ملّت هر یک به
دنبال سودائی
هستند. سوریه،
عراق، لیبی،
سومالی،
جمهوری افریقای
مرکزی از
جمله این
دولتهای
ورشکسته
هستند که باید
در پی ملّتسازی
برای آنان
بود. بدیهی
است که تردیدی
در مورد عدم
صلاحیت
رهبران این
کشورها در
مورد به رسمیّت
شناختن
حداقل موازین
حقوق بشری
برای مردم این
کشورها نیست.
همانگونه
که در مورد
ترجیح هدفهای
اقتصادی و
استراتژیک
از سوی دولتهای
بزرگ نمیتوان
تردید کرد. این
ترجیح در
خاور نزدیک و
میانه و در
قاره آفریقا
به خوبی
ملاحظه میشود.
مدیر سازمان
غیردولتی
گروه بحرانهای
بینالمللی «Group
International Crisis»
ملّتسازی این
کشورها را
درازمدّت،
با بهائی سنگین
و بسیار پیچیده
خوانده است.
(لوموند ۲۹
نوامبر ۲۰۱۴).
فراتر از
دشواریهای
فنی و حجم بسیار
زیاد سرمایهگذاری
برای ملّتسازی
این کشورها
اسیبهائی
که در زمان ریاست
جمهوری جرج
بوش به دولت
عراق وارد
گردید سبب
جراحات عمیقی
به پیکر
کشورهائی شد
که در پی دستیابی
به حداقل
حقوق خود
هستند شده
است که نمونه
والای آن
سومالی، لیبی
و سوریه
هستند.
با توّجه به
چنین حوادثی
تفسیرهای
متفاوتی از
ملتسازی به
وسیله آمریکائیان
و اروپائیان
انجام شده
است. به عنوان
نمونه کارل بیلدت
(Carl
Bildt)
نخستوزیر و
وزیرخارجه پیشین
سوئد میان
ملتسازی و
دولتسازی (State
Bulding) تفکیکی
قائل شده و به
نظر وی: «دولتسازی
توّجه بیشتر به
تاسیس
نهادهای
دولتی دارد
تا پایههای
دولتی نوین
را تامین
کند؛ در حالی
که ملتسازی
بار معنائی ایدهآلیستی
و یا بهتر
گفته شود ایدئولوژیکی
دارد. ملتسازی
اصطلاحی آمریکائی
است … من با
توّجه به طرز
تفکرو
اروپائی
خودمان
اصطلاح دولتسازی
را برتر میدانم.
ملتها وجود
دارند در حالی
که دولتها
باید ساخته
شوند»[۷]
مداخله
سازمان ملل
متحد، پیمان
آتلانتیک
شمالی (ناتو) و یا
اتحادیه
اروپا در
امرِ ملتسازی
همه به نام
جامعه بینالمللی
صورت گرفت و
نوعی دکترین
به نام «عملیات
صلحآمیز»
را به وجود
آورده است. به
گونهای که
در گزارش
اخضر ابراهیمی-
فرستاده ویژه
سازمان ملل
متحد در
افغانستان
به سال ۲۰۰۰ میلادی
این نامگذاری
مورد تائید
دبیرکل
سازمان
مذکور نیز
قرار گرفت. از
این روی، نیروهای
نظامی که در
عملیاتی از
آن دست شرکت
داشتند ـ به
جای اینکه به
شکل نیروهای
بازدارنده میان
نیروهای
متخاصم درآیند
ـ عنوان «پاسداران
صلح» گرفتهاند.
این نیروها
به تدریج و به
گونهای غیرقانونی
تعهدات سنگینی
نظیر «سازندگان
صلح» و یا «آفرینندگان
فضای دروان
پس از تخاصم»
را برعهده
گرفتند.
افزون بر
سومالی،
کامبوج و
بوسنی صحنه
اجرای این
عملیات در
دهه ۱۹۹۰ میلادی
شدند.
در سال ۱۹۹۹،
از اداره
موقتی امور
برای رسیدن
به خود مدیری یا
استقلال (Trusteeship )
استفاده شد.
با این توضیح
که این
اصطلاح پیشینه
طولانی دارد
و در سازمان
ملل متّحد در
مورد سرزمینهای
زیر قیمومت
از آن
استفاده میشد.
این روش در
مورد جزیرههای
تیمور شرقی و
در کوزوو به
کار گرفته شد.
کارل بیلدت
که در پیش از
او یاد شد در
مورد نتیجه
مداخله در
تعارض بوسنی
مینویسد: «دولتهائی
ایجاد شدند
که چند ملّت
را در خود جای
دادهاند. پایان
صلحآمیز
تعارض هنگامی
صورت خواهد
گرفت که
حوصله و
منابع مالی
کافی در اختیار
داشته باشیم
که امروزه
امکان آن
وجود ندارد»[۸]
تعهدات
جامعه بینالمللی
در مورد
کوزوو شگفتآور
است؛ زیرا در
سال ۲۰۰۰ میلادی
برای یک میلیون
و هشتصد هزار
نفر از
ساکنان این
سرزمین، یازده
هزار
کارمند،
مامور
انتظامی بیگانه
انجام وظیفه
میکردند.
یادآوری این
نکته لازم است
که نخستین رئیس
اداره موقّت
سازمان ملل
متّحد با
عنوان اختصاری
(Minuk) به نام
برنارد
کوشنر در سال ۱۹۹۹
با نوعی
گزافهگوئی
ماموریت خود
و ماموران
خود را چنین
وصف میکند: «ما
تنها به
برقراری صلح
نمیپردازیم،
بل به برگشت
مردمی که در
نتیجه جنگ
آواره شدهاند،
به بازسازی
جامعه از هم
پاشیده، به ایجاد
محیطی
دموکراتیک،
به برپائی
اقتصاد فرو ریخته
کنونی و به
نوزائی
فرهنگی که
مدّتها نادیده
گرفته شده
است هم خواهیم
پرداخت»[۹].
گفتنی است که
پانزده سال
پس از
استقلال
کوزوو، اتحایه
اروپا حتی
نتوانست نیروی
انتظامی و
دادگستری که
شایسته دولتی
قانونمدار
باشد، در آن
سرزمین که در
قلب اروپا جای
دارد، برپا
کند.
اگر بتوان
دولتسازی
در کوزوو را
تقریبا موفقیتآمیز
خواند
درباره عراق
و افغانستان
ـ به رهبری ایالات
متحده ـ
موضوع شگفتآورتر
است. در این
کشور آخری با
وجود مداخله
مستقیم آمریکا
برای از میان
برداشتن
طالبان،
برپا داشتن
جمهوری به ریاست
کارزای و حتی
انتخابات نوین
ریاست جمهوری
هنوز آرامش
برقرار نشده
و بنا به
نوشته روزنامه
نیویورک تایمز
در ۲۳ نوامبر ۲۰۱۴:
«در فاصله
زمانی یک
ساعتی از
کابل
فرمانروائی
در اختیار
طالبان است».
در عراق ـ زخمی
بزرگ بر سیاست
خارجی آمریکا
در سده بیست و یکم
میلادی ـ
جورج بوش پسر
که همواره در
مبارزههای
انتخاباتی
خود، سیاست
ملتسازی
دموکراتها
را ریشخند میکرد،
سه سال پس از
انتخاب شدن
به ریاست
جمهوری
گرفتار دام
دموکراتیزه
کردن «خاورمیانه
بزرگ» شد که
پروژهای
نابود کننده
ولی با رنگ و
بوئی مسیحائی
بود. او با
کنار نهادن
برنامه
وزارت خارجه
ایالات
متحده، ارتش
عراق را عملا
منحل ساخت که
امروزه سران
و افراد آن
خود را در اختیار
گروه داعش
قرار دادهاند.
با انتخاب
اوباما
دوران
بازگشت نیروهای
آمریکائی از
عراق و
افغانستان
فرا رسید.
امّا برآمدن
داعش نشان
دهنده
شکننده بودن
دولت عراق
است که پس از یازده
سال از
بازگشت نیروهای
آمریکائی
دولت این
کشور مجبور
به فرستادن نیروهای
تازه نفس برای
پیکار با
داعش شده است.
طرح همه
پرسی برای
ملتسازی
از فروریزی
دیوار برلین،
تا جنگهای
خونین یوگسلاوی
و استقلال تیمور
شرقی، همهپرسی
رسمی و غیررسمی
ـ پذیرفته
شده یا مردود
از سوی جامعه
بینالمللی،
به ابزاری
برای تعیین
حاکمیّت،
دگرگونی
نقشه جغرافیای
سیاسی جهان
تبدیل شده
است. این روند
شاید پیامدی
منطقی از آن
اصلِ انقلاب
فرانسه است
که برابر آن «حق
مردم برای تعیین
سرنوشت و
ساماندهی آن
تعیین کننده
آن جامعهٔ سیاسی
است که مردم میخواهند
به آن تعلق
داشته باشند»
(Rosiere,
2003, p. 157).
مردم با این
درخواست خود
باید
بتوانند به
اجرای آن اصلی
بپردازند که
برابر آن
اقتدار حاکم
در سرزمینی
نه بر مبنای
تسلط موروثی
و نه برحسب رویدادی
جنگی بوده
بل، باید بر
پایه آرای
مردم باشد که
تنها در همه
پرسی هویدا میشود.
در چند دهه
اخیر همه پرسیها
درباره حقِ
مردم برای تعیین
سرنوشت و
ساماندهی آن
انجام شده
است که بسیاری
از آنان
دموکراسی حقیقی
را فراهم
نکردند و یا
آنکه به
منافع بیگانگان
یاری
رساندند. در
دنیائی که
جهانروائی
به آن چیره
شده همه دولتهائی
که خود را
وابسته به
جامعه بینالمللی
میدانند و
مدعی اجرای
اصول و قواعد
حقوقی هستند.
امّا، در عمل
نفع آنی دولتها
ـ به ویژه
دولتهای
بزرگ ـ سبب
دگرگونی
اصول و قواعد
میشود.
نمونه روشن
آن طرح خاورمیانه
بزرگ،
سرنوشت عراق
و یا از همه
تازهتر
سرنوشت لیبی
و سودان است.
با توّجه به اینکه
دو موضوع
کوزوو و
سودان مورد
توّجه برخی
از
هواخواهان
تجزیه ایران
در بیرون از
کشور قرار
گرفته و آن دو
را نمونهای
از حقِ مردم
برای تعیین
سرنوشت و
ساماندهی آن
میدانند
ضروری است تا
توضیح کوتاهی
در آن دو مورد
داده شود:
مطالعه در
مورد ویژه
کوزوو و
گزارش نماینده
سازمان ملل
متّحد به نام
آهتیساری (Ahtisaari) در ماه
مارچ ۲۰۰۷
نمونه خوبی
برای دکترین
حاکم در
سازمان ملل
متّحد است.
آلبانیائیهای
ساکن کوزوو ـ
که در اکثریت
شمارشی بوده
و هستند ـ نمیتوانستند
با دولت
صربستان
توافق کنند؛
در نتیجه
سرزمین
کوزوو عملا (de facto) با خود
مدیری اداره
میشد ولی از
نظر قانونی (de jure) جزئی از
صربستان بود.
گزارشگر
سازمان ملل،
استقلال
کوزور را زیر
نظارت بینالمللی
پیشنهاد کرد
که موجب بحثهای
فراوانی در
شورای امنیّت
سازمان ملل
متّحد شد. ایالات
متّحده آمریکا
و کشورهای بریتانیا
و فرانسه از پیشنهاد
گزارشگر پشتیبانی
و کشورهائی
مانند چین و
روسیه از اصل
حاکمیّت
صربستان حمایت
میکردند. دیوان
دادگستری بینالمللی
در رای مورخ
ژوئیه ۲۰۱۰
خود[۱۰] اعلامیه
استقلال یک
سویه کوزوو
را که در سال ۲۰۰۸
صادر شده بود
ناقض حقوق بین
الملل
ندانست. این
رای مورد
توّجه بسیاری
از کشورهای
جهان، که با
خواست
استقلال
گروهها
روبرو بوده و
هستند، از
جمله کانادا
قرار گرفت.
هواخواهان
استقلال
کِبک
استدلال میکردند
که در صورت
موافقت مردم
در همه پرسی
با استقلال
کِبِک آنان میتوانند
از این رای دیوان
بینالمللی
بهره برداری
کنند. بدیهی
است مخالفان
استقلال این
نظریه را
مردود میدانستند.
و برخی دیگر
به رسمیّت
شناختن بینالمللی
را امری
ژئوپولیتیک
میدانستند
نه حقوقی و رای
دیوان را هم
بر همین پایه
قرار میدادند.
دیوان از هیچ
کشوری
درخواست به
رسمیّت
شناختن
استقلال
کوزوو را
نکرده بل در
رای خود
اعلامیه یک
سویه
استقلال را
ناقض حقوق بینالمللی
ندانست. از این
روی کشورهای
جهان بر حسب
ارزیابی خود
و اوضاع و
احوال موجود
خود در این
باره تصمیم میگیرند.
ایالات
متحده آمریکا
و اروپا پس از
همه زیادهرویهای
جمهوری
صربستان و پس
از سالها
مذاکره با آن
کشور و مردم
کوزوو
استقلال آن
سرزمین را به
رسمیّت
شناختند و این
تصمیم بر حسب
اقتضای
ژئوپولیتیک
منطقه بود که
دولتهای دیگر
را مجبور به
برسمیت
شناختن
کوزوو نمیکند.
دیوان در رای
خود تصریح
کرده است که
پرسش مطرح
شده در دیوان
مربوط به
حقوق مردمی
که خواستار
تجزیه از
کشور خود
هستند نیست. و
دیوان نظر ویژهای
درباره اینکه
اعطای حق تجزیه
یک سویه و
اعلام
استقلال بخشی
از کشور
برابر حقوق بینالمللی
است یا خیر
اظهار نمیکند.
برای توضیح بیشتر
کافی است به
گفتار نمایندگان
کشورهای
موافق با
استقلال یک
سویه توّجه
کنیم. نماینده
دولت بریتانیا
معتقد بود که «استقلال
کوزوو به
معنای گشایش
دروازه تجزیه
کشورها نیست.
از این روی
نباید
استقلال
کوزوو را به
عنوان نمونه
برای
هواخواهان
تجزیه در
کشورهای دیگر
دانست. خواه این
کشور قبرس،
کانادا،
مراکش، مکزیک،
سومالی،
اسپانیا،
ترکیه،
تانزانیا و یا
کشورهای دیگر
باشد» نماینده
ایالات
متحده آمریکا
نیز یادآوری
میکند که
پرسش از دیوان
گسترهای
محدود و
مشخّص دارد.
مسئله این نیست
که جامعه بینالملل
چه واکنشی در
مورد استقلال
یک سویه بخشی
از کشوری را
دارد، بل،
پرسش اساسی این
است که آیا
اعلام چنین
استقلالی
ناقض حقوق بینالملل
است یا خیر؟
نماینده
فرانسه هم که
در آغاز
مخالف با
اظهار نظر دیوان
بود در پایان
کار اعلام
کرد که: «حقِ
مردم برای تعیین
سرنوشت و
ساماندهی
آن، حق دستیابی
به استقلال،
در غیر موارد
استعمار
زدائی را ایجاد
نمیکند…».
از ۱۹۲ کشور
عضو سازمان
ملل متّحد تا
کنون ۶۹
کشور، دولت
کوزوو را به
رسمیّت
شناختهاند.
کشورهای
مهّمی مانند
روسیه، چین،
هند، برزیل و
اسپانیا از
شناسائی
خودداری
کردهاند. پیامد
این عدم
شناسائی همانند
نپذیرفتن یک
کشور در
سازمان ملل
متّحد به
علّت مخالفت یکی
از پنج عضو
شورای امنیّت
است؛ از این
روی هنوز راه
درازی در راه
استقلال
کامل کوزوو و
به رسمیّت
شناختن بینالمللی
آن در پیش است[۱۱].
و امّا
درباره
سودان، وسیعترین
کشور آفریقائی
که در سال ۱۹۵۶
به استقلال
رسید مداخله
دولتهای
بزرگ و آز پایان
ناپذیر آنان
برای بهرهبرداری
از منابع زیرزمینی
به ویژه نفت و
گاز به خوبی
روشن است. از
زمان
استعمار
زدائی این
نخستین بار ـ
به استثنای
استقلال اریتره
ـ است (خوبروی
پاک، ۱۳۸۹، ص. ۴۲۷)
که کشور
نوخاستهای
به نام سودان
جنوبی در
نقشه جغرافیائی
و صحنه سیاسی
آفریقا هویدا
میشود. همهپرسی
از مردم جنوب
سودان با
توّجه به
منشور اتحادیه
آفریقا و با
توّجه به
تنوع بیش از
اندازه قومها
و ایلها در این
قاره شگفتیآور
است و این
نخستین باری
است که حقِ
مردم برای تعیین
سرنوشت خود
در آفریقا
مطرح میشد (Goïta,
2010).
مردم جنوب
سودان مسیحی
و یا از
معتقدانِ
روح انگاران (Animistes) هستند.
ولی مردم
شمال آن کشور
را مسلمانان
تشکیل میدهند.
در سال ۱۹۸۳،
با تحمیل
مقررات شرع
اسلامی در
سراسر کشور
جنگ داخلی
شمال و جنوب
به اوج خود رسید
و ارتش خلقی
آزادیبخش
سودان پا به
عرصه گذاشت.
خشونت و
جنگآوری به
آنجا کشیده
شد که دیوان بینالمللی
دادگستری
حکم بازداشت
عمرال بشیر
رئیس جمهوری
سودان را برای
جنایات جنگی
دارفور (Darfour) صادر
کرد. برابر
توافقی که در
ژانویه سال ۲۰۰۵
در مورد صلح میان
شمال و جنوب
سودان ـ پس از
دو دهه جنگ و
مرگ دو میلیون
نفر ـ به
ابتکار و
نظارت ایالات
متّحده آمریکا
به امضا رسید؛
قرار شد که
همه پرسی
حاکمیّت در
تاریخ ۹ ژانویه
۲۰۱۱ ـ انجام
گیرد. برای
انجام همه
پرسی دولت ایالات
متحده آمریکا
حاضر شد تا از
دریافت بخشی
از وامهای
پرداختی خود
به سودان خود
داری کند. هدف
آن بود که
روابط آمریکا
با سودان
بهبود یابد و یا
به گفتهای
نوعی خرید
صلح (To buy peace)
را پیش آورد.
خانم کلینتون
وزیر امور
خارجه ایالات
متّحده آمریکا
پیش از انجام
همه پرسی در
ماه سپتامبر ۲۰۱۰
در یکی از
مصاحبههای
خود اظهار
داشت که نتیجه
غیرقابل
اجتناب همه
پرسی تجزیه
سودان است (Goïta,
2010).
شگفتی آنکهبان
کی مون (Ban Ki-moon) دبیرکل
سازمان ملل
متحد با
توّجه به
ساخت جمعیتی
آفریقا همه
پرسی را امری
بسیار مهّم میدانست
و تمایل به
تعویق آن
داشت تا همه
پرسی آئینه
تمام نمای
خواست مردم
جنوب سودان باشد.
امّا، شورای
امنیت
سازمان ملل
متحد هم چنان
بر تاریخ
اعلام شده پا
فشاری کرد.
اتحادیه آفریقا
هم بیم خود را
از همه پرسی
سودان که سبب
رشد خواستهای
دیگر گروههای
قومی ـ با
توّجه به
مرزبندی
استعماری در
سراسر قاره
آفریقا ـ که
در میان کشورهای
مختلف
پراکنده اند
ـ میشد
اعلام داشت.
توّجه داشته
باشیم که در
آفریقا
کشورهائی
هستند که در
آنها دویست
گروه قومی
زندگی میکنند.
به عنوان
نمونه جمهوری
کنگوی
دموکراتیک ۱۰۵
گروه قومی
اصلی دارد که
سیصد ایل از
اعضای آنها
هستند.
کامرون با ۲۰۰
قوم ـ ساحل
عاج با ۶۰ قوم
ـ نیجریه با ۲۵۰
زبان محلّی ـ
لیبریا با ۲۲
قوم و مالی با ۲۳
قوم نمونههای
دیگر هستند (Goïta,
2010).
سر انجام
آنکه همه پرسی
در تاریخ ۹
ژوئیه ۲۰۱۱
به نفع
استقلال
سودان جنوبی
پایان یافت.
امّا تعرض میان
شمال و جنوب
سودان پایان
نیافت و تقسیم
درآمدهای
کلان منابع
نفتی آبشخور
اختلافهای
میان دو سرزمین
است. از سوی دیگر
اتحادیه
اروپا هم از اینکه
نقش اساسی در
سودان را ایالات
متحده آمریکا
و چین ـ شریک
نخستین
سودان ـ بر
عهده دارند
ناراحت است.
اگر چه چین بر
حسب سنّت با
هر گونه تجزیه
مخالفت میکند
امّا در
سودان در پی
آن است که قراردادی
با سودان
جنوبی در
مورد صدور
نفت بیآنکه
نیازی به
صدور آن از
خاک سودان
شمالی باشد
امضا کند[۱۲].
همانگونه که
به اختصار
خواندیم، با
توّجه به
نبود مرجعی
صلاحیتدار
و فقدان
ضمانتهای
اجرائی ـ که
به ترتیب
توانائی تحمیل
قواعد حقوقی
و اقتدار تحمیل
اصول را به
دولتها
داشته باشد ـ
دستیبابی به
حق مردم برای
تعیین
سرنوشت و
ساماندهی آن
بستگی به بخت
و اقبال و داد
و ستدهای سیاسی
بینالمللی
دارد. از این
روی میبینیم
که تب حقوقی ـ
سیاسی ناشی
از خواستهای
تعیین
سرنوشت در
اروپا نیز
بالا گرفته و
شناسائی یا
عدم شناسائی
کشورهای
نوپا به گونهای
مسئله روز
شده است. به
عنوان
نمونه،
شناسائی روسیه
و چند کشور دیگر
از استقلال
اوستی جنوبی
و آبخازی و یا
شناسائی
کوزوو
اشتغال ذهنی
محافل دیپلماتیک
را به بار
آورده است.
شناسائی
استقلال
کوزوو در ماه
فوریه ۲۰۰۸
وسیله دولتهای
توانمند غربی
و سپس به رسمیّت
شناختن
استقلال
آبخاز و اوستیای
جنوبی به وسیله
دولت روسیه و
استقلال
سودان جنوبی،
گواههائی
از تحمیل
دولتهای
بزرگ است[۱۳].
در دوران
جهانروائی
که اقتدار
دولتها به
وسیله
نهادهای
فراملی،
بنگاههای
چند ملیتی،
سازمان غیردولتی
و همچنین
برآمدن جامعههای
مدنی جهان میهنی
مورد تردید
قرار گرفته
است؛ ضرورت
دارد که
درباره گسستگی
دولتها
دقّت بیشتری
اِعمال شود.
پرسشهای زیادی
در این باره
مطرح است.
مانند آنکه آیا
همه پرسیها
برای تعیین
حق سرنوشت و
ساماندهی آن
نوعی از تجزیه
بالکانی
(بالکانیزاسیون)
و کاهش قدرت
تصمیم گیری سیاسی
دولتها، در
برابر
توانائی روز
افزون دولتهای
قدرتمند و
نهادهای
فراملّی نیست؟
آیا همه پرسیها
حقیقتا برای
حلّ یک مسئله
ملّی است؟ آیا
همه پرسیها
بر اساس طرح
از پیش تصویب
شدهای از سوی
محافل بینالمللی
و برای ارضای
منافع قدرتهای
بزرگ و یا
فراملتی
مانند نهادهای
بینالمللی
زیر تاثیر
سازمانهای
غیردولتی، یا
دیاسپوراها
و یا لابیهای
کشورهای
قدرتمند نیست؟
برای برقراری
و پایداری
ملتسازی نیز
پرسشهای
فراوانی در
موارد زیر
مطرح میشود
مانند: چگونگی
تصفیه ارتش ـ
استفاده و یا
عدم استفاده
از نهادهای
دولت پیشین ـ
نقش نخبگان
محلی ـ
انتخابات
فوری و یا با
تامل فراوان
ـ تهیه و تنظیم
قرارداداجتماعی
نوین که قابلیت
اجرائی
داشته باشد ـ
تقدم برای
تشکیل نیروهای
انتظامی و
موضوع مهم رسیدگی
به جنایات
دولت پیشین و
قانون صالح
برای دادرسی.
ــــــــــــــــــــ
۱- به
نظر می رسد
نخستین
پژوهش در این
باره به وسیله
Karl W. Deutsch و William J. Foltz در
کتابی به نام Nation Building به
وسیله
انتشارات Atherton Press در
نیویورک به
سال ۱۹۶۶
منتشر شده
است.
۲-
بنگرید به :
Béatrice Pouligny
&Raphaël Pouyé, Etude, in annuaire Ramsès de IFRI (Institut français
des relations internationales), Pais, 2004. In. http://www.ifri.org/
و
همچنین بنگرید
به
3 – American’s Rols in
Nation ـ Buldding. From Germany to Iraq, Rand
Corporation, 2003.
4 – Ian Buruma, Year zero. A history of 1945, Pinguine Press, London
2013.
5 -Anne Appelbaum,
Rideau de fer. L’Europe
de l’Est écrasée 1944-1956, Grasset, Paris.
6 – Ian Buruma, op.cit.
7 - Silvie
Kauffmann, Bricolage d’Etats, Le Monde, 29.nov.2014, Paris
8 – Silvie Kauffmann,
op.cit ;
9 - Silvie
Kauffmann, op.cit ;
11 –
http://www.icj-cij.org/docket/index.php?p1=3&p2=2&case=141&code=kos&p3=4
11 –
http://blogues.lapresse.ca/edito/2010/07/25/le-kosovo-cest-tres-loin-du-quebec-dans-tous-les-sens-du-mot/
_______________________________________________________________
مقالات
منتشر شده الزاما نقطه نظر، بيانگر
سياست و
اهداف نشریۀ اینترنتی
نهضت مقاومت
ملی ایران نميباشند.
حق
ويرايش
اخبار و مقالات
ارسالی برای
هیئت تحریریۀ نشریه محفوظ است.
|